بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

سر به مهر

دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۷ ق.ظ

زمستان سال قبل یا دو سال قبل، درست خاطرم نیست، سر به مهر را در سینما دیدم؛ با فواد. از سینما که آمدیم بیرون فواد گفت که ترسِ صبا اغراق شده است و نمیشود باور کرد کسی از علنی شدن نمازهایش بترسد. به فواد نگفتم که چقدر ترس صبا برایم آشناست. که چقدر برایم باورپذیر است وقتی برای دو رکعت نماز بلند میشود میرود فرودگاه تا مبادا کسی نماز خواندنش را ببیند و به رویش بزند که هه! نمازخوان شدی دختر.

سال های بی نمازی ام را یادم نرفته که بابا میگفت بخوان و مامان میگفت بخوان و من بی دین نبودم. بی قید نبودم. نمیدانم چرا ولی نمیخواندم. سال های بی نمازی ام آنقدر زیاد بود که کم کم مامان و بابا از کنارش گذشتند. روزها رفتند و آمدند و من هیچ صبحی برای نماز از خواب بیدار نشدم و هیچ بار در نمازخانه هیچ مدرسه و دانشکده ای چادر سفید گل دار به سر نکردم. یک روز دلم خواست نماز بخوانم ولی. صبا نماز خواند تا خدا گره از مشکلاتش باز کند. من نماز خواندم چون نمیخواستم مادر ِ بی نمازی برای بچه هایم باشم. بعد هر اذان وضو گرفتم و یواشکی چادر سر کردم و خزیدم در اتاق و نماز خواندم. میترسیدم که کسی نماز خواندنم را ببیند و بعد همه خبردار شوند که آی مردم...مهشاد دارد نماز میخواند! مسخره بنظر میرسد ولی واقعیت دارد. ترسیدن همین است دیگر. خیلی وقت ها ترس هایمان هیچ ریشه منطقی ندارند. یکی از تاریکی میترسد. انگار که اشیا در تاریکی دهان باز میکنند که ببلعند. من از این میترسیدم که کسی نماز خواندنم را ببیند و به رویم بیاورد این نمازخوان شدن ِ تازه ام را. با این ترس چه شکست ها که به روزم آمد و چه اشک ها که به چشمم نشست و چه نمازها که قضا شد.

یک روز رسید و در مهمانی از زندایی سراغ چادر نماز را گرفتم. پرسید برای کی میخوای؟ دلم گرفت که حتی چادر نماز خواستنم هم برایشان عجیب است. گفتم نماز میخوانم. چند وقتیست که نماز میخوانم. هیچکس نپرسید چرا. هیچکس نگفت چه خوب و هیچکس شیپورش را نگرفت دستش تا تمام عالم را خبردار کند. 

امشب اتفاقی رسیدم به روزی که در دفترچه ام نوشته بودم نماز میخوانم تا مادر خوبی برای امیرشایانم باشم. امروز مینویسم نماز میخوانم چون از معلق بودن ترسیدم. از اینکه به هیچ جا بند نباشم ترسیدم. از اینکه یک روز حواسش به من نباشد ترسیدم. از اینکه همه را از آن بالا نگاه کند و چشمش به من که افتاد روی برگرداند. از اینکه وقت گره باز کردن که رسید با اکراه گره هایم را باز کند. ترسیدم... از تنهای تنها شدن ترسیدم. آنوقت بود که نماز خواندم

  • ماهی