دنیا پر است از اینجور آدم ها
کشیش تازگی ها ما را به اقلام کلیسا اضافه کرده است. یکبار مست و لایعقل- او یک دائم الخمر است- به ما گفت که چهره های ما او را به خدا نزدیکتر میکند. راست هم میگوید... ما بی اندازه موجودات خوش قیافه ای هستیم. تازگی ها نیمرخ مادرم را روی ژتون تراموا ضرب کرده اند و ناسا هم قصد دارد براساس شکل جمجمه من و پدرم ماکت کُره ای ماه درست کند. استخوان گونه مان آیرودینامیک است و در چاه زنخدانمان شش تا گلوله شات گان جای میگیرد. بیشتر مردم اعتقاد دارند که بزرگترین دارایی ام پوستم است که می درخشد. جدی میگویم! بقیه چشم ها یا دندان های براقم را دوست دارند یا موهای پرپشتم یا قد و قامت سروم را، ولی اگر نظر خودم را بخواهید مهمترین ویژگی من توانم است در شنیدن تعریف و تمجید دیگران.
از آنجاییکه من و خانواده ام بی اندازه باهوشیم، قادریم درون آدم ها را ببینیم؛ انگار از پلاستیک سفت و شفاف ساخته شده اند. میدانیم بدون لباس چه شکلی هستند و عملکرد مذبوحانه قلب و روح و امعا و احشایشان را میبینیم. وقتی یک نفر میگوید "چه خبرا پسر؟" میتوانم بوی حسادتش را حس کنم، همینطور میل احمقانه ش را به تصاحب تمام مواهبی که ارزانی ام شده، آن هم با لحنی خودمانی که ترحمم را برمی انگیزد و دلم را آشوب میکند. آنها هیچ چیز راجع به خودم و زندگی ام نمیدانند و دنیا هم پر است از اینجور آدم ها.
داستان "گوشت کنسروی" از مجموعه داستان " مادربزرگت رو از اینجا ببر"
دیوید سداریس، ترجمه پیمان خاکسار
- ۹۴/۰۵/۰۶