نوری که تو بودی...
دختری بود که دامن های گلدار میپوشید و چتری های قهوه ای داشت. هرروز صبح به گیسوهای بافته اش روبان قرمز میزد و لبخندش را صورتی نقاشی میکرد و با صدای زنی شرقی که حرف هایش را هیچ نمیفهمید وسط اتاق میرقصید و میچرخید و گل های دامنش پرپر میشدند. دخترک عاشق نور بود. گاهی یواشکی به گوش دوست هایش زمزمه میکرد که در زندگی قبلی اش خورشید بوده یا شاید کرم شب تاب کوچکی در جنگلی سبز و دور یا فانوسی روشن به دست های خسته مردی. هر چه که بوده، نور بوده. وگرنه هیچ جور نمیشود شدت علاقه اش را به نور توجیه کرد. اتاقش پنجره ای دارد رو به خیابانی شلوغ با پرده های حریر که گاهی شب ها تا صبح به هوای تماشای خورشید تازه در آمده در تخت بیدار می نشیند و زمانش که رسید، پشت همین پنجره خورشید را که نه... نورش را تماشا میکند. از جایی که او ایستاده خورشید فقط بعدازظهرها رخ نشان میدهد. بقیه روز فقط روشنایی اش پیداست که همین هم برای دخترک کافیست. بعدازظهرها برایش همانقدر شیرینند که گل ِ هندوانه به دهان پسربچه ای هفت ساله یا بوسه ای از سر شوق به گونه دخترکی تازه بلوغ یافته یا تولد کودکی پس از سال ها انتظار یا آتش بسی پس از جنگی طولانی. چای بعدازظهرش را پشت همین پنجره مینوشد. تکه نباتی زغفرانی را می اندازد در فنجان و خیره میشود به منظره ای که با هر معیار زیبایی شناسانه ای هم که بسنجی باز هم تماشایی نیست. ماشین هایی که با عجله و به خیال دخترک پی هیچ میدوند و تیرهای چراغ برق خاک گرفته ای که در زمستان ها میشود دانه های برف را در روشنایی شان دید و نیمکتی رو به خیابان در کنار درخت اقاقیای لجباز یک دنده ای که هیچوقت گل نمیدهد. سال ها پیش پیرمردی هم بود که شلوارش را تا آنجا که جا داشت بالا میکشید و روی نیمکت مینشست و سیگار دود میکرد. آنقدر آرام و بی حرکت بود که اگر حلقه های دود سیگارش را نمیدیدی به واقعی بودنش شک میکردی. از یک جایی به بعد پیرمرد هم دیگر نبود. یا مرد یا رفت جایی دیگر، روی نیمکتی که درخت اقاقیایش حداقل سالی یکبار گل میداد. دخترک به پیرمرد خیلی فکر نمیکرد. در حقیقت پیرمرد برایش شی ای تزئینی بود که به منظره پشت پنجره کمی و فقط کمی جان میداد. وقتی که رفت هیچ چیز تکان نخورد. روزی که دخترک نبودنش را فهمید با خودش فکر کرد چه غم انگیز... و بعد دوباره محو نوری شد که حالا افتاده بود روی دست هایش.
علاقه اش را به ایستادن پشت پنجره از دست میداد هروقت که خورشید، آنجور که باید، نبود. همین بود که زمستان ها را دوست نداشت و پاییز هم چنگی به دلش نمیزد. هیچوقت نشد که به هوای تماشای برف و باران به پشت پنجره بیاید. خنده کودکی، صدای پرنده ای، جیغ ترمز ماشینی، فریاد مردی، بوق آهنگین ماشین عروسی، هیچکدام آنقدر گیرایی نداشتند که دختر را پشت پنجره بکشانند؛ خورشید... فقط خورشید.
مدتی بود که به گمانش دلبسته شده بود به مردی که صدایش طعم گیلاس میداد و چشم هایش رنگ خرما بود و میشد گم شد در چهارخانه های پیراهنش. پاییز بود که فهمید میشود به هوای لبخند مردی ساعت ها پای اجاق ایستاد و کتلت سرخ کرد و کتاب شعرهای خاک گرفته کتابخانه را پی یافتن شعری برای او ورق زد. پاییز بود که قلبش تندتر از همیشه تپید و دوست هایش گفتند که آب رفته زیر پوستت انگار. بعدازظهر پاییزی بی خورشیدی بود که مرد پیام داد بیا پشت پنجره اتاقت ببینمت...
دخترک پشت پنجره ایستاد. هیچ نوری ندید، مطلقا هیچ نوری. آنوقت بود که چشم های خرمایی او به صورتش لبخند زد.
- ۹۴/۰۵/۱۶