بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

نوری که تو بودی...

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ب.ظ

دختری بود که دامن های گلدار می­پوشید و چتری های قهوه ای داشت. هرروز صبح به گیسوهای بافته اش روبان قرمز می­زد و لبخندش را صورتی نقاشی می­کرد و با صدای زنی شرقی که حرف هایش را هیچ نمی­فهمید وسط اتاق می­رقصید و می­چرخید و گل های دامنش پرپر می­شدند. دخترک عاشق نور بود. گاهی یواشکی به گوش دوست هایش زمزمه می­کرد که در زندگی قبلی ­اش خورشید بوده یا شاید کرم­ شب­ تاب کوچکی در جنگلی سبز و دور یا فانوسی روشن به دست های خسته مردی. هر چه که بوده، نور بوده. وگرنه هیچ جور نمی­شود شدت علاقه­ اش را به نور توجیه کرد. اتاقش پنجره ای دارد رو به خیابانی شلوغ با پرده های حریر که گاهی شب ها تا صبح به هوای تماشای خورشید تازه در آمده در تخت بیدار می ­نشیند و زمانش که رسید، پشت همین پنجره خورشید را که نه... نورش را تماشا می­کند. از جایی که او ایستاده خورشید فقط بعدازظهرها رخ نشان می­دهد. بقیه روز فقط روشنایی اش پیداست که همین هم برای دخترک کافیست. بعدازظهرها برایش همانقدر شیرینند که گل ِ هندوانه به دهان پسربچه ای هفت ساله یا بوسه ای از سر شوق به گونه دخترکی تازه بلوغ یافته یا تولد کودکی پس از سال ها انتظار یا آتش ­بسی پس از جنگی طولانی. چای بعدازظهرش را پشت همین پنجره می­نوشد. تکه نباتی زغفرانی را می­ اندازد در فنجان و خیره می­شود به منظره ای که با هر معیار زیبایی ­شناسانه ای هم که بسنجی باز هم تماشایی نیست. ماشین هایی که با عجله و به خیال دخترک پی هیچ می­دوند و تیرهای چراغ برق خاک گرفته ای که در زمستان ها میشود دانه های برف را در روشنایی­ شان دید و نیمکتی رو به خیابان در کنار درخت اقاقیای لجباز یک دنده ای که هیچوقت گل نمی­دهد. سال ها پیش پیرمردی هم بود که شلوارش را تا آنجا که جا داشت بالا می­کشید و روی نیمکت می­نشست و سیگار دود می­کرد. آنقدر آرام و بی­ حرکت بود که اگر حلقه های دود سیگارش را نمی­دیدی به واقعی بودنش شک میکردی. از یک جایی به بعد پیرمرد هم دیگر نبود. یا مرد یا رفت جایی دیگر، روی نیمکتی که درخت اقاقیایش حداقل سالی یکبار گل میداد. دخترک به پیرمرد خیلی فکر نمی­کرد. در حقیقت پیرمرد برایش شی­ ای تزئینی بود که به منظره پشت پنجره کمی و فقط کمی جان می­داد. وقتی که رفت هیچ چیز تکان نخورد. روزی که دخترک نبودنش را فهمید با خودش فکر کرد چه غم ­انگیز... و بعد دوباره محو نوری شد که حالا افتاده بود روی دست هایش.

علاقه اش را به ایستادن پشت پنجره از دست می­داد هروقت که خورشید، آنجور که باید، نبود. همین بود که زمستان ها را دوست نداشت و پاییز هم چنگی به دلش نمی­زد. هیچوقت نشد که به هوای تماشای برف و باران به پشت پنجره بیاید. خنده کودکی، صدای پرنده ای، جیغ ترمز ماشینی، فریاد مردی، بوق آهنگین ماشین عروسی، هیچکدام آنقدر گیرایی نداشتند که دختر را پشت پنجره بکشانند؛ خورشید... فقط خورشید.

مدتی بود که به گمانش دلبسته شده بود به مردی که صدایش طعم گیلاس میداد و چشم هایش رنگ خرما بود و می­شد گم شد در چهارخانه های پیراهنش. پاییز بود که فهمید می­شود به هوای لبخند مردی ساعت ها پای اجاق ایستاد و کتلت سرخ کرد و کتاب شعرهای خاک گرفته کتابخانه را پی یافتن شعری برای او ورق زد. پاییز بود که قلبش تندتر از همیشه تپید و دوست هایش گفتند که آب رفته زیر پوستت انگار. بعدازظهر پاییزی بی خورشیدی بود که مرد پیام داد بیا پشت پنجره اتاقت ببینمت...

دخترک پشت پنجره ایستاد. هیچ نوری ندید، مطلقا هیچ نوری. آنوقت بود که چشم های خرمایی او به صورتش لبخند زد.


  • ماهی

نظرات (۱۱)

  • اقای روانی
  • لبخند اخرش خدا بود
    یکم اخرشو دوست نداشتم:)
    با احترام به بقیه داستان البته خصوصا اولش
    سلام
    پاسخ:
    همیشه با پایان بندی مشکل دارم...همیشه
  • آرامیس بانوی هزار فصل
  • قشنگ بود.
    پاسخ:
    :)
  • سُر. واو. شین
  • خوب مینویسی. وبلاگت رو فالو کردم تا مطالبت رو دنبال کنم.

    موفق باشی.
    پاسخ:
    :)
    ملاک  تشخیص خوب یا بد بودنش با بنده نیست و در صلاحیت شخص خودتونه فقط میتونم بعنوان نظر شخصی بگم صعودی و مثبته در جهت انسانیت و کرامت
    یا من حافظم ضعیف شده یا روح جاری در نوشته ها تغییر کرده
    یعنی میشه گفت تغییر در روحیه نویسنده و به تبع اون در نوشتار

    پاسخ:
    این تغییری که حس میکنین خوبه یا بد؟
    مدتی در بلاگفا دنبال میکردم وب رو و برخی کتبی معرفی فرموده بودید یا نمایشنامه های اشمیت و اینها مطالعه کردم
    یک سالی بود سر نزده بودم که انگار مهاجرت کردید
    مبارک است خانه ی جدید
    پس جزوه ی من کو ؟؟؟
    پاسخ:
    چند روز دیگه یه سری به ایمیلت بزن :)
    اسم منم تو این قصه هست :))))))))
    پاسخ:
    این اولین متنی بود که برای کلاس های داستان نویسی نوشتم
    لعنتی همین نوشته باعث میشن آدم عاشق بشه ..
    چه عاشقانه ی پر نوری :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">