بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

با دخترهای نوجوان

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۲۳ ب.ظ

حالا من شغلی دارم که بیشتر از هر وقت دیگری درگیرم کرده و انرژی ام را تا آنجا که میتواند میگیرد. مسئله ساعت کاری نیست. مسئله اینجاست که شاید کار با نوجوان بعد از کار در معدن سخت ترین کار دنیا باشد ( و آخ که من عاشق همه آدم هایی ام که کارشان را هرچه که هست بعد از کار در معدن سخت ترین کار دنیا میدانند). با دخترهای نوجوان سیزده تا شانزده ساله سر و کار دارم. دخترهایی که مدام تمایل دارند از گردنت آویزان شوند و تو را در آغوش بگیرند و تا غافل میشوی گوشی هایشان را که معلوم نیست کجا قایم کرده اند، دربیاورند و با "تکون بده"، بدن های تازه بلوغ یافته شان را تکان دهند. قبل از شروع دوره، من و تمام مربی هایی که قرار بود در کلاس های دخترها حاضر شویم با خانم روانشناسی ملاقات کردیم. آنجا به ما گفته شد که چگونه در برابر  ابراز علاقه های افراطی دخترهای نوجوان واکنش نشان دهیم. گفتند که دخترها در این سن تمایل دارند که دوستی هم جنس و بزرگتر از خودشان داشته باشند. گفتند صمیمیت بیش از اندازه ما برای آنها وابستگی می آورد و پایان دوره، وقتی که من ِ مربی از او جدا میشوم کسی که در این بین آسیب می بیند او خواهد بود. راهکار این بود که اگر فرضا یکی از دخترها دست انداخت گردنت و لپت را بوسید، سریع او را پس بزن و بگو که دوست ندارم منو ببوسی! عجیب بنظر میرسد. همان روز هم شنیدنش برای ما عجیب بود. خانم روانشناس با قاطعیت در موردش حرف میزد ولی.

حالا گاهی دخترها از سر و کولم آویزان میشوند و میگویند مهشاد جون چقدر شما خوشگلین! دلم نمیخواهد...واقعا دلم نمیخواهد ولی موضع میگیرم که فلانی! حس بدی پیدا میکنم بغلم میگیری یا تشر میزنم که خانم هاشمی هستم!

دخترها عقب میکشند. ساکت میشوند. گاهی یک تا دو روز کامل دور میمانند و از پوسته خود بیرون نمی آیند و چیزی از درون من میجوشد و تا نزدیکی گلو بالا می آید. گاهی چیزی به دلم چنگ میزند. وسوسه میشوم که عذرخواهی کنم یا به جای دو قدمی که عقب آمدم، سه چهار قدم جلوتر بروم. در همین گیر و دار همانطور که خانم روانشناس وعده داده بود، دخترها کم کم می آیند جلو. اوضاع شبیه قبل میشود. گروه ها دوباره کامل میشوند. بچه ها سر کارشان برمیگردند و من خانم هاشمی میمانم که دیگر ناگهان کسی از شانه اش آویزان نمیشود.

دلم میخواهد خانم روانشناس را دوباره ببینم...حرف ها دارم برایش.

  • ماهی

نظرات (۱۴)

  • آنوشا ناروئی
  • :دی
    یک نوجوان هستم، سلام! :D
    سلااااااااام
    مهشاد
    این وبلاگت رو هی از اینور به اونور میکنی
    میخاستم بهت بگم که خیلی عوض شدی از موقعی که شناختمت....خیلی تغییر کردی و همه ی این تغییراتت واقعا دوست داشتنین
    خیلی وقتا احساس میکنم دیگه نمیشناسمت ولی بازم خیلی دوست دارم
    کاش اون وب اولیت بود
    مخصوصا ارشیوش 
    عالی میشد
    یادته اویل فقط از پرسپولیس مینوشتی
    اصلا وبلاگه رو باید اسمشو میذاشتی سیر تکاملی مهشاد
    همه نوشته هات قشنگ بودن
    همه رو دوست داشتم

    پاسخ:
    فائقه :)
    راستش هرکس که خیلی وقته وبلاگمو نخونده و بعد یهو از اینجا سر درمیاره نظر تو رو داره. خودمم وقتی متن های قبلیمو میخونم میفهمم که تغییر کردم
    نمیدونم...هممون تغییر میکنیم. یکی کمتر یکی بیشتر
    کاش برای همه مربیا قبل تدریس یه سری کلاس روانشناسی میذاشتن
    شعر بالا را باید با چند جان برایش مرد:)
  • آرامیس بانوی هزار فصل
  • کار با دخترای نوجوون که تازه هنوز به مرحله ی نوجوونی رسیدن خیلی سخته،چون زود عاشق میشن و زود فارغ،و البته خیلی حساسن.مخصوصا اگه باهات چپ بیفتن که نگو
    پاسخ:
    یکی از برنامه هامون توی این دوره ها اینه که هر کدوم از مربی ها راهنمای چندتا از بچه ها توی کارهای گروهیشون باشن. معمولا هر مربی برای سه تا از بچه ها. سه تا از دخترها رو هم طبق روال معمول به من سپردن. ولی خب اولش شرایط یه جوری بود که خیلی رسمی به من اعلام نشد که مثلا هاشمی! فلانی و فلانی و فلانی بچه های تو هستن. اسم سه تا از دخترها رو گفتن و  چون قرار بود بعدا بصورت رسمی و خیلی مفصل به این موضوع پرداخته بشه، من اسم دخترها رو خیلی دقیق به ذهن نسپردم.
    بعد بچه ها ازم پرسیدن که خانوم کدوم یکی از ماها توی گروه شما هستیم؟ منم اسم یکی از بچه ها رو اشتباهی گفتم. وقتی فهمیده بود توی گروه من نیست به طرز غیرقابل باوری ناراحت شده بود. بهم میگفت شما به من دروغ گفتین. حالا هی من توضیح میدم که دختر جان... حافظه من ماهی گلیه. دروغ کجا بوده به خرجش نمیره که نمیره. هیچی دیگه... تا دو سه روز باهام حرف نمیزد کلا!

    بساطی داریم بقران :دی
  • رها مشق سکوت
  • کار سختیه با نوجوونا ارتباط داشتن 
    الان دلیل یه سری از برخوردای معلم های اون دورمون رو متوجه میشم 
    پاسخ:
    واقعا خیلی برام سخته که پس بزنمشون..ذاتا همچین اخلاقی ندارم. خیلی ناراحت میشم وقتی مجبورم همچین کاری بکنم
    درسته. نوجوونا نباید بهت وابسته بشن. برعکس بچه ها.
    تو باید اونا رو پس بزنی
    من باید اونا رو بچسبونم به خودم
    آدمیزاد واقعا عجیب است
    پاسخ:
    واقعا عجیبه...
    خخخ راس میگه روانشناستون!
    ما تو اون سن عاشق معلممامون میشدیم. هر چند بعد که بزرگتر میشدیم درس میشد ولی اذیت میشدیم خییییلییی.
    البته نه تا ۱۶ سالگی. نهایتا ۱۴ ساله
     تو مدرسه ما این مدل زیاد بود. تازه ما با حجب و حیا بودیم و اویزون نمیشدیم. خخخخ 
    الان خنده ام میگیره یادم میاد ولی اونموقع...
    هورمونا بالا پایین میشن دیه
    پاسخ:
    من خودمم توی اون سن همینجوری بودم. حالا بقول تو با حجب و حیا بودم و از سر و کول معلمم آویزون نمیشدم ولی یادمه که خیلی خیلی دوستش داشتم و وقتی از مدرسمون رفت من چقدر غصه داشتم
    چه قدر سخته پس
    [گل]
    پاسخ:
    [لبخند]
  • فاطیما کیان
  • کار سختیه امیدوارم ازش لذت ببری :)
    هیچوقت نه نوجون این مدلی ای بودم نه دوستای این مدلی داشتم با این همه وابستگی و احساس . اما با این که سرو کله زدن باهاشون جزء سخت ترین کارهاست موافقم . مخصوصا سرو کله زدن با اون زبون نفهمای زبون بازشون !
    من اینجوری دوس ندارم اصن:(
    خو احساس دو طرفه بشه مربی هم میتونه بیشتر از یه مربی برا بچه هاش بشه

    پاسخ:
    بحث این نیست که فراتر از یه مربی باشی یا نه...بحث اینه که این بچه ها ممکنه وابسته بشن. یه دوره چندماهه س که تقریبا هرروز می بینمشون و شبیه فضای مدرسه نیس. شرایط صمیمی تر و کارگاهی تره
    سعی میکنم با نوجوونا در حد معمول سر و کله بزنم :|
    بخصوص موقع تدریس به شاگردام :|
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">