بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

پذیرش

دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

آبله‌مرغون که گرفتم تمام صورت و بدنم پر شد از جوش‌های ریز و درشت. حالا حدودا یک ماه و نیم گذشته و هنوز جای جوش‌ها روی صورتم هست. هربار که بیرون می‌رفتم تمام تلاشم بر این بود که لک‌های قهوه‌ای و جای خالی نسبتا گود آبله‌ها را با کرم بپوشانم که غالبا هم تلاشی بیهوده بود. دلم می‌خواست در خیابان که راه می‌روم، روبروی صندوق فروشگاه که می‌ایستم، در ایستگاه اتوبوس که منتظر می‌مانم، به هرکسی که نگاهم می‌کند بگویم که این پوستِ ناصافِ لک‌دار تازه از آبله‌مرغون رها شده. دلم می‌خواست یک پلاکارد آویزان کنم به خودم تا همه بدانند و بفهمند که دارند به یک "آبله‌مرغونیِ سابق" نگاه می‌کنند.

چند روز است که رها کردم ولی. از نشانه‌های بهبود نسبی پوستم است یا بهبود روحم. نمیدانم...فقط می‌دانم با خودم کنار آمدم. گیریم با چندتا لک و جای آبله، من هنوز هم همان مهشادم که خودش را قبول داشت و دوست داشت و با جهانش در صلح بود

  • ماهی

در باب دوتایی بودن‌

جمعه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۴۵ ق.ظ

بعد از یک سال و هفت ماه زندگی مشترک حالا می‌توانم با دید نسبتا بهتری درباره ازدواج حرف بزنم؛ درباره تمام بالا و پایین‌ها و صبوری‌ها و سازش‌ها و نگرانی‌ها و برنامه‌ریزی‌ها و چالش‌ها و تنش‌ها و رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها و اشک‌ها و لبخندها و آسانی‌ها و سختی‌هایش. اینکه چقدر آدم را بزرگ می‌کند. اینکه انگار هر روز زندگی مشترک، پنج روز حساب می‌شود. اینکه چطور از آن دختر و پسر رها و بیخیال قبل، زن و مردی می‌سازد پر از مسئولیت.

به خودم فکر می‌کنم و به محمد که چقدر تغییر کردیم. گاهی تعجب می‌کنم از خودم که با وسواس جاروبرقی می‌کشم یا کیسه‌های سیب‌زمینی و نان و سبزی به دست از مغازه به خانه می‌آیم یا در فروشگاه حواسم به قیمت چیزی که برمی‌دارم هست و همزمان به روزهای باقیمانده تا آخر ماه و قسط‌ها و وام‌ها فکر می‌کنم.  زمانی که قبض‌های آب و برق و شارژ ساختمان را می‌دهم یا وقتی برای عوض کردن ماشینمان برنامه می‌ریزم که چقدر پول داریم و چقدر پول نیاز داریم و چقدر باید بجنگیم و اگر رسیدیم که دم جفتمان گرم و اگر هم نرسیدیم که فدای سر جفتمان، باز بلند می‌شویم و از اول...

از خودم تعجب می‌کنم که چطور منِ بیخیال، منِ جدا بیخیالِ ایزی‌گویینگ تبدیل شدم به زنی که نگران است. از خودم تعجب می‌کنم که چقدر ساده می‌توانم از نگرانی‌هایم برای مردی صحبت کنم که چهار سال پیش در دانشگاه به او سلام کردم و جواب سلامم را نداد و حالا همسرم است. دیوار و سقف و تکیه‌گاه و امنیتم است. درمانم است. دوست و همدم و همراهم است.

از خودم تعجب می‌کنم که می‌توانم ساعت‌ها به حرف‌هایش درباره کار گوش کنم و تلاش کنم راهکار بدهم و سازنده باشم. منی که هیچوقت آدمِ راهکار دادن نبودم. هربار دوست‌هایم برای درددل و حل مشکلاتشان می‌آمدند سراغم، من فقط گوش بودم. به من می‌گفتند سنگ صبور ولی راه و چاه نشان دادن بلد نبودم. حالا همان دختر با جدیت تقلا می‌کند تا راهی بیابد برای آرام کردن همسرش.

زندگی مشترک ساده نیست؛ اصلا و ابدا. باید مدام و مدام و مدام حواست به خودت و همسرت و زندگیت باشد. باید پویا باشی. دست از یادگیری برنداری. از تغییر نترسی. دوتایی بودن را بفهمی و اگر حال دلت کنار زنی یا مردی که با او زندگی می‌کنی خوب است، قدر بدانی. بخدا که حال خوب ارزش دارد. مروارید است. الماس است. خاویار است. دلار است. نفت خام است. چه می‌دانم...

چند مورد باارزش نام ببرید.

  • ماهی

نشر خوبی

شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۳۶ ق.ظ

قبلترها در وبلاگ و اینستاگرام برنامه‌ای داشتم به اسم "نشر خوبی". به این شکل که به لطف تمام کسانی که اینجا را می‌خوانند یا مرا در اینستاگرام دنبال می‌کنند، مبلغی را به منظور کمک‌رسانی جمع کردیم؛ یکبار برای خرید لوازم تحریر برای بچه‌های روستایی در سرخس، یکبار برای خرید کتاب برای بچه‌های مدرسه‌ای روستایی در طبس و یکبار هم به نیت بچه‌های شیرخوارگاه علی‌اصغر مشهد.

این بار با جمعیت امام علی (ع) و آیین کوچه‌گردان عاشق همراه هستیم. بدین ترتیب که تا هفت خرداد، شب شهادت حضرت علی، تمامی مبالغ جمع شده را در اختیار جمعیت قرار می‌دهیم تا کیسه‌های مواد غذایی مناسب برای یک ماه خانواده‌های حاشیه شهر مشهد تهیه و در اختیار آنان قرار گیرد. تا هفتم خرداد زمان زیادی نمانده. میدانم...شرایط اقتصادی هم مساعد نیست. میدانم...شاید به خیریه‌های مختلفی کمک می‌کنید. این هم میدانم... خواهش من از شما این است که حتی اگر از پس مبالغ بالا برنمی‌آیید، پنج هزار تومان را دریغ نکنید؛ لطفا و حتما دریغ نکنید.

کمک‌های نقدی خودتون رو میتونین به شماره کارت ۶۱۰۴۳۳۷۹۸۱۷۶۷۰۸۸ به نام جمعیت امام علی (ع) واریز کنید. پیشاپیش از لطف و مهربانی شما عزیزان ممنون ^_^

 

  • ماهی

ریشه‌های تازه

پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۷، ۰۲:۰۴ ب.ظ

دارم امتحان‌های ریاضی بچه‌هام رو تصحیح می‌کنم. حالا بعد از شش ماه به مرحله‌ای رسیدم که از روی دستخطشون، از شیوه عددنویسیشون، از اینکه با مداد حل می‌کنه یا با خودکار، از اینکه راه‌حل‌های طولانی می‌نویسه یا سوالات رو ذهنی حل می‌کنه، از روی تمیزی یا نامرتبی برگه‌های امتحانیشون، بدون اینکه به اسم بچه‌ها نگاه کنم میتونم به درستی تشخیص بدم که این امتحان مال کدومشونه

درست همینجا و توی همین لحظه‌س که ریشه‌های کوچیک سی و دوتا پسربچه رو توی دلم حس میکنم :)

  • ماهی

سیب صورتی

يكشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۴۸ ق.ظ

تعریف می‌کرد که در یکی از کلاس‌هایش جشن داشتند. یکی از بچه‌ها بادکنک خواسته؛ بادکنکی به رنگ سیب. بادکنک قرمز در بساط نداشتند. به دختربچه گفته که بادکنک قرمز نداریم ولی بادکنکی داریم به رنگ سیب زرد. بادکنکِ رنگ سیب صورتی هم داریم و بعد یاد من افتاده. یاد همسرش که از تمام سیب‌های دنیا صورتی‌تر است...

  • ماهی

محمدحسن

چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۲۶ ب.ظ

یکی از پسرهایم، محمد حسن، کیف می‌کنم از تماشایش. از نهایت لذتی که از یادگیری می‌برد، از حرکات سنجیده و مردانه‌اش، از کلمات آهنگین و بانمکش، از علاقه‌اش به من، از علاقه زیاد و شیرینش به من که در تک تک رفتارها و کلمات و برگه‌های امتحانی‌اش به طرز پنهانی، پیداست. تمرین شب می‌دهم؛ همه از زیادی تمرین‌ها شکایت می‌کنند. او آرام، بدون ذره‌ای جلب توجه، بدون اینکه حتی تلاش کند تا صدایش را بشنوم، به بقیه بچه‌ها یادآور می‌شود که تمرین‌ها بخاطر یادگیری خودشان است. پسرها که سروصدا می‌کنند، تلاش می‌کند تا آرامشان کند. برای بعضی از همکلاسی‌هایش که درسی را یاد نگرفتند، مشتاقانه و باحوصله توضیح می‌دهد. خوراکی‌هایش را به اصرار با من شریک می‌شود. زودتر از بقیه متوجه کوچکترین تغییرات پوشش و ظاهرم می‌شود و هر حرفی، دقیقا هر حرفی که میزنم در خاطرش می‌ماند.

محمدحسن انگیزه من است. اشتیاق من است. نمودار پیشرفت من است. آخ که پسر نداشته من است...

  • ماهی

خانوم باغبان

سه شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۲۵ ب.ظ

سی و دوتا پسر ده یازده ساله در یک کلاس جمع شدند. اوایل جمع و جور کردنشان را بلد نبودم. حالا قلقشان دستم آمده. حالا یاد گرفتم چطور موقع درس توجهشان را جلب کنم. چطور آرامشان کنم. چطور سرگرمشان کنم. چطور خوشحالشان کنم. ولی خب... گاهی هم به هیچ صراطی مستقیم نیستند. امروز از آن روزها بود. انگار انرژی مضاعفی از ناکجا به جانشان تزریق شده بود. حرف می‌زدند، دعوا می‌کردند و با مشت و لگد به جان هم می‌افتادند و شکایت‌ها و زخم‌ها و کبودی‌هایش را پیش من می‌آوردند. 

زنگ آخر طاقتم طاق شد. ایستاده بودم پای تخته که مبحث ریاضی را تدریس کنم. ماژیک به دست منتظر بودم تا آرام شوند؛ نمی‌شدند. در ماژیک را بستم و نشستم روی صندلی. با این حالت من آشنا هستند. هربار کاری را نیمه رها می‌کنم و روی صندلی می‌نشینم یعنی تا آرام نشوید، ادامه نمی‌دهم. اینجور وقت‌ها معمولا خودشان همدیگر را ساکت می‌کنند. این بار هم همینطور شد. بعد از چند دقیقه کلاس ساکت و آرام، منتظر بود تا شروع کنم. من ولی نشسته بودم. صدایم می‌کردند. 

خانوم ساکت شدیم. خانوم درس بدین. خانوم...خانوم...

خانومی که من باشم قهر کرده بودم ولی 😁 

تمام زنگ را در سکوت و زمزمه‌های گاه و بیگاهشان نشستم و هیچ کاری نکردم. تکلیف شب خواستند؛ ندادم. عذرخواهی کردند؛ نشنیدم. آمدند پای میز؛ نگاهشان نکردم. یکیشان گفت یعنی دیگه خانوم ما نیستید؟ پشت سرش یکی گفت اگه خانوم باغبان معلممون بشه چی؟ قسم میخورم که بعد از این حرف کلاس حداقل ده ثانیه در سکوت کامل بود.

حالا خانوم باغبان کیه؟

 معلم پارسالشان که دست بزن داشته و پدر همه‌شان را حداقل یکبار درآورده :))

  • ماهی

رفتن

چهارشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۰۷ ب.ظ

یکی از پسرهای کلاسم زنگ آخر روبرویم ایستاد و گفت فردا می‌رود سفر. لبخند زدم که خوش به حالت! کجا می‌روی حالا؟ گفت افغانستان. گفت که شاید دیگر برنگردد. گفت که دلش تنگ می‌شود. گفت که قبل از رفتن مشق‌های امروزش را می‌نویسد. بعد دستش را آورد جلو، دست داد و رفت. رفت که رفت.

از شنبه کلاس من مبصر ندارد.

  • ماهی

بخاطر خودتون دوتا

شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۷، ۰۶:۴۸ ق.ظ

حالا که در تب و تاب برنامه‌ریزی برای عروسی هستیم، بیشتر از هروقت دیگری یاد گرفتیم که اولویت‌هایمان را مشخص کنیم. دوست داریم شبیه بقیه شادی کنیم یا به شیوه خودمان، حتی اگر ساده‌تر باشد و حرف و حدیث‌هایی را به دنبال داشته باشد؟

ما به شیوه خودمان مراسم عروسی را برگزار می‌کنیم. ما ساقدوش نداریم. کلیپ اسپرت و عکاسی فرمالیته نداریم. هلی‌شات و فیلمبرداری سه دوربینی نداریم. شام مراسم ما سلف نیست. تالار ما پرنور است و سفید، ولی خفن نیست. لباس عروس من از یک مغازه معمولی در یک پاساژ معمولی کرایه شده. ساده است و ارزان، ولی در آن عروس تپل خوشحالی هستم که از پف دامنش کیف می‌کند. حلقه‌ام ساده است. وزن و نگین و جواهرش برایم مهم نبوده و نیست؛ دقیقا همان حلقه‌‌ایست که از چهارده سالگی دوست داشتم مال من باشد. موهای من رنگ نمی‌خواهند و ناخن‌هایم کاشت نمی‌خواهند و چشم‌هایم لنز رنگی و مژه مصنوعی نمی‌خواهند. 

من دیدم زوج‌هایی را که چقدر از تمام تشریفات پرشمار و خسته‌کننده مراسم عروسی کلافه‌اند. دیدم زوج‌هایی را که بخاطر همین تشریفات سال‌هاست که در عقد مانده‌اند. این مهم است و بی‌اندازه مهم است که شما بلد باشید "بی‌واسطه" شادی کنید و خوشبختی‌تان بندِ هیچ چیزی نباشد. این مهم است و بی‌اندازه مهم است که اولویت‌هایتان را بدانید. بدانید از جشن عروسی خود، اصلا از زندگی خود چه می‌خواهید که اگر ندانید کلاهتان پس معرکه است.

  • ماهی

#جدی

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۱۸ ب.ظ

 ظاهر دیگران هرچه که هست به ما هیچ ربطی ندارد 

  • ماهی