بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

حسی که هیچ اسمی ندارد

يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۶ ق.ظ
تمام شب به این فکر میکردم که شاید روزی نوه هایم از بیست و چند سالگیم بپرسند. آنوقت من مادربزرگی خواهم بود با بیست و چند سالگی ساده ای که نمودار تغییرات زندگی اش در مختصات دو بعدی خطیست با شیب ناامیدکننده و رقت انگیز صفر که روزی به سرش میزند موهایش را از همیشه کوتاهتر کند و روزه سکوت بگیرد
  • ماهی

...

جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ق.ظ

اتفاق عجیبی افتاده. یک نفر اینجا پیام خصوصی گذاشته که حالا که بلاگفا درست شده میتونی به بخشی از آرشیو وبلاگ قبلیت دسترسی پیدا کنی. 

وبلاگ قبلی...وبلاگ قبلی...آه از وبلاگ قبلی... همانی که حذفش کردم و چند هفته بعد یک نفر دیگر آدرسم را برداشت برای خودش و من هی ایمیل زدم که جان مادرت آدرسم را به من برگردان و او نوشت که برو بابا...دلت خوشه ها! و من دلم خوش نبود. دلم اصلا خوش نبود

حالا بعد از این همه وقت صفحه وبلاگ قبلی ام را باز میکنم و تمام ماجراهای فراموش شده آوار میشوند روی سرم...

لعنت به تو بلاگفا! لعنت به تو

  • ماهی

ماه کامل

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۲۹ ق.ظ

قضیه ساده است... آدم ها میروند و جای خالیشان میماند. حفره را میشود با خیلی چیزها پر کرد.

گور پدر هورمون های زیبایی که قبل از نیمه شب می آیند...من حفره نبودنت را با شب بیداری پر میکنم

  • ماهی

میم.ه.الف.جیم.ر.ت : مهاجرت

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ب.ظ

رفتن به حومه شهر برای آشیما از مهاجرت از کلکته به کمبریج هم سخت تر و تلخ تر بوده. دلش میخواست آشوک پیشنهاد کار در شمال شرق را قبول میکرد که توی شهر میماندند. فکرش هم شوکه آور است که این شهرک دانشگاهی نه چیزی به اسم پیاده رو دارد، نه چراغ های خیابانی و نه وسایل نقلیه عمومی. تا شعاع زیادی از یک فروشگاه درست و حسابی خبری نیست. به تازگی مجبور شده اند یک تویوتا کرولا بخرند ولی آشیما دلش نمیخواهد رانندگی یاد بگیرد. حامله نیست ولی هنوز هم گاهی وقت ها برشتوک برنجی و بادام زمینی و پیاز را توی کاسه با هم قاتی میکند. کم کم به این نتیجه رسیده که خارجی بودن یک جور حاملگی مادام العمر است؛ با یک انتظار ابدی، تحمل باری همیشگی و ناخوشی مدام. یک جور مسئولیت مداوم و بی وقفه.یک جمله معترضه وسط چیزی که یک موقع اسمش زندگی معمولی بوده، فقط برای اینکه نشان بدهد از زندگی قبلی دیگر خبری نیست و جای آن را چیزی پیچیده و پر زحمت گرفته. بنظر آشیما خارجی بودن هم مثل حاملگی غریبه ها را به کنجکاوی وا می­دارد و حس ترحم و ملاحظه ­شان را برمی ­انگیزد.

 

همنام،جومپا لاهیری،ترجمه امیرمهدی حقیقت

  • ماهی

ادبیات ما...ادبیات آنها

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ب.ظ

تقریبا دو ماه پیش شروع کردم به خواندن "هست و نیست" از سارا سالار و هنوز که هنوز است از صفحه سی و چندم داستان جلوتر نرفتم و ذره ای هم از ماجرایی که نویسنده سعی در  فهماندنش دارد، سر درنیاوردم. در این بین دو کتاب از جومپا لاهیری خواندم و چند کتاب از ترجمه های پیمان خاکسار. ترجمه های خاکسار به کنار...به این فکر میکنم که تفاوت سارا سالار با لاهیری در چیست که یکی قضایا را به بدترین شکل ممکن میپیچاند و دیگری داستان ها را شیرین و ساده بیان میکند. چه میشود که کتاب "همنام" یا "خاک غریب"  سیصد و شصت صفحه ای را بی وقفه و با اشتیاق میخوانم و از پس صد و چند صفحه کتاب که اتفاقا ترجمه شده هم نیست و نویسنده اش هم زبان خودم است برنمی آیم

کم کم به این نتیجه میرسم که بعد از "سمفونی مردگان" و "جای خالی سلوچ" هیچ کتاب خوب ایرانی دیگری نخواندم و با اینکه قلم مستور را دوست دارم اما باز هم کتاب هایش در مقابل خیلی های دیگر، مثلا همین جومپا لاهیری، حتی ارزش ورق زدن هم ندارند

  • ماهی

من عصبانی هستم

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ب.ظ

برای آنهایی که ماه عسل امشب را ندیدند...

دختری شانزده ساله و پسری بیست و دو ساله با هم ازدواج میکنند. حالا دختر نوزده ساله است و مادر کودک ِ احتمالا چندماهه ای. از لابلای سوال های علیخانی میفهمیم که دختر شبیه خیلی از دخترهای دیگر توجه همسر برایش مهم است. خب... تا اینجای کار هیچ چیز ایرادی ندارد. برنامه که جلوتر میرود میرسیم به ماجرای یکی از جر و بحث های زن و شوهری آنها در اوایل ازدواجشان که گویا روزی دختر برای همسرش حرف میزده و همسر بعلت فوت مادرش حال روحی مناسبی نداشته و بی توجهی میکرده و از این حرف ها. دختر هم درآمده که آی مرد... تو حواست به من نیست و دوستم نداری و این دوستت دارم ها همه اش باد هواست و دوست داشتن که به حرف نیست، به عمل است و پسر هم که مرد عمل بوده برای اثبات علاقه اش خود را از طبقه دوم خانه پرت میکند پایین! بخش مسخره ماجرا اینجاست که دختر و پسر و تا حدی علیخانی اصرار دارند که این ماجرا همه و همه از روی علاقه بوده و خیلی هم جذاب است اتفاقا. زن ها دوست دارند انگار!

از سر شبی به این فکر میکنم که کجای این جنون آنی میتواند جذاب باشد. اسمش را میگذاریم دوست داشتن در حالیکه دیوانگی محض است و بس. اسید میپاشیم روی صورت دختری که روزی بخشی از زندگی هم بودیم و حالا به هر دلیلی رابطه مان تمام شده.چرا؟ دوستش داریم خب. عکس های دو نفره زمان رابطه را با عالم و آدم شیر میکنیم که چه؟ دختر مردم ارث پدرمان است خب و حالا که مال ما نیست پس غلط میکند برود سراغ مردی دیگر. با کدام منطق؟ با منطق عشق! به مردی دل میبندیم و آخر کار آنچه برایمان میماند تنهاییست. رگ خود را میزنیم و در نامه خودکشی مینویسیم که دلیل نبودنم تنها دوست داشتن اوست. با همسرمان جر و بحث میکنیم و بعنوان حسن ختام خودمان را از پنجره پرت میکنیم پایین! چرا؟ خب همسرمان را دوست داریم و باید دوست داشتنمان را جوری به او بفهمانیم دیگر

کاش اسم هر دیوانه بازی و ندانم کاری احمقانه ای را نگذاریم دوست داشتن و برای عشق ذره ای ارزش قائل شویم

  • ماهی

احمقانه ترین ِ جمله ها

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ

" پسرا همشون همینن... یه مشت دروغگوی عوضی!"

"دخترا همشون همینن... یه مشت پول پرست بی وفا!"


وقتی یکبار، یک نفر ضربه ای به ما میزند دلیل بر این نیست که تا دنیا، دنیاست تمام آدم های هم ردیف و هم جنس او قرار است چوب در آستین ما کنند و زخم های کهنه مان را آنقَدَر فشار دهند تا سر باز کند. پس شما را به جان مادرانتان قسم اینقدر آدم ها را دسته بندی نکنید. که پسرها همگی اینجور و دخترها همگی آنجور

  • ماهی

وقتی مرزهای نادیدنی را رد میکنی

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ق.ظ
اتفاقی شروع میشود. ادامه پیدا میکند. پیچیده میشود. گزنده میشود. مسموم میشود. قوی میشود. اوج میگیرد و ناگهان تمام. سکوت و سکوت و سکوت...
به این میگویند آرامش بعد از طوفان
  • ماهی

Fight Club

جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۰۴ ب.ظ

احساسی که داشتم همان چیزی بود که تایلر همیشه میگفت زباله و برده تاریخ بودن. میخواستم هرچیز قشنگی را که هیچوقت دستم بهش نرسیده بود نابود کنم. جنگل های بارانی آمازون را به آتش بکشم. به لایه اوزون کلروفلوئورکربن بزریق کنم تا بترکد. دریچه ضایعات نفتی نفت کش ها را باز کنم و درپوش چاه های نفتی ساحلی را بردارم. دوست داشتم تمام ماهی هایی را که پولم به خریدشان نمیرسد، بکشم و تمام ساحل های فرانسه را که هیچوقت قرار نبود ببینم، به کثافت بکشم. دلم میخواست یک گلوله وسط پیشانی هر خرس پاندای در حال انقراضی بکارم که هیچ غلطی برای حفظ گونه اش نمیکند یا هر دلفین و نهنگی که تسلیم شده و عمدی به گل نشسته. دلم میخواست موزه لوور را بسوزانم. با پتک تندیس های مرمری معبد پانتئون را خرد کنم. با مونالیزا ماتحتم را پاک کنم. 

دوست داشتم تمام دنیا به ته خط برسد...


باشگاه مشت زنی، چاک پالانیک، ترجمه پیمان خاکسار

  • ماهی

شهر خالی از رویا

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۸ ب.ظ

به کسی دل میبندی. خیابون های شهر رو باهاش قدم میزنی. روی نیمکتی میشینی و انگشت هاش رو لمس میکنی. پشت میز کافه ای به چشم هاش خیره میشی. توی پیاده روها قدم هاش رو میشمری. توی کتابخونه به صدای قلبش گوش میدی. همه چیز شبیه یه رویاست. دقیقا شبیه یه رویا... بعد یه روزی میرسه و رویا تموم میشه. جادوها از بین میرن و اون میره و تو تنها میشی. شهر همون شهر سابقه. خیابون هایی داره و نیمکت هایی و کافه هایی و پیاده روهایی و کتابخونه هایی؛ بی هیچ رویایی، بی هیچ جادویی و هیچکس اینو نمیدونه بجز تو که روزی رویایی بودن ِ این شهر رو دیدی و با تمام وجودت لمس کردی

این شهر یه چیزی کم داره...

Before Sunrise-Richard Linklater

  • ماهی