بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

Fight Club

سه شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ

هر کداممان یک آبجو در دست داریم و ولو شده ایم روی صندلی. من روی صندلی جلو و تایلر روی صندلی عقب. احتمالا مارلا هنوز هم دارد به در و دیوار ِخانه مجله پرت میکند و فریاد میکشد که من یک هیولای دوروی سرمایه دار لجن کثافتم. تمام فاصله تاریک و طولانی میان من و مارلا پر است از حشرات و سرطان پوست و ویروس های گوشت خوار. جایی که هستم خیلی هم بد نیست.

تایلر میگوید: وقتی صاعقه کسی رو میزنه کله سوخته ش قد یه توپ بیسبال میشه و دندونه های زیپ شلوارش بهم جوش میخورن.

میگویم: امشب تا ته خط رفتم یا نه؟

تایلر تکیه میدهد و میپرسد: اگه مریلین مونرو الان زنده بود، داشت چیکار میکرد؟

میگویم: شب به خیر.

پاره های پوشش پلاستیکی بالا سرمان تاب میخورند و تایلر میگوید: داشت به در و دیوار تابوتش چنگ میزد. 


باشگاه مشت زنی، چاک پالانیک، ترجمه پیمان خاکسار

  • ماهی

Fight Club

دوشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۵۲ ب.ظ

گریه در چیزی تاریک، در آغوش یک نفر دیگر، درست وقتی که میفهمی هر کاری انجام میدهی در پایان سر از زباله دان در می آورد، درست ترین کار است... همیشه شیرین ترین بخش ماجرا برایم در آغوش گرفتن باب و گریه از سر ناامیدی بوده است. همه سخت تلاش میکنیم. اینجا تنها جاییست که تا حالا به آرامش واقعی رسیدم و بیخیال همه چیز شدم

اینجا تعطیلات من است 


باشگاه مشت زنی، چاک پالانیک، ترجمه پیمان خاکسار

  • ماهی

مامان تپل من

دوشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ب.ظ

شاید از آب و هوای متغیر مشهد چیزهایی شنیده باشید. اینجا هوا هر لحظه یک جور است. صبح جهنم است. عصر طوفانی و شب سرد. رابطه ام با مامان شبیه آب و هوای مشهد است. هیچ چیزش قابل پیش بینی نیست. لحظه ای همدیگر را بغل گرفتیم و من مَهی ِ یکی یک دونه اش هستم و او مامان سهیلای تپل ِ خودم و لحظه ای دیگر در جنگی خانگی، او فریاد میزند و من در اتاق را محکم میکوبانم بهم. حالا چند وقتیست که آرام گرفتیم. مهربانیم با هم. هفته هاست که کسی سر ِ دیگری فریاد نکشیده و درِ هیچ اتاقی محکم بسته نشده.سرگرمی های دوتایی پیدا کردیم. با هم تلویزیون تماشا میکنیم. موهای هم را شانه میزنیم. ابروهای هم را مرتب میکنیم. او چای دم میکند و من غذا میپزم. غذاهای من شور میشوند و چای او طعم دارچین دارد. با هم کیک میپزیم. کیک هایمان میسوزد و به این نتیجه میرسیم که بی استعداد ترین مادر و دختر ِ جهان در شیرینی پزی هستیم. مادر شمال است و من جنوب. او غرب و من شرق دور. او سبز پررنگ و من صورتی کمرنگ. او شیرین و من ترش. او آسمان و من زمین. تفاوت هایمان اگر وزن داشتند، سنگین ترین بودند و اگر طول داشتند، بلندترین. با همه این ها، چند هفته ای میشود که بقول خودش گوش شیطون کر، با هم کنار آمدیم.

تازگی ها فهمیدم با مادرت که خوب باشی انگار با همه دنیا خوبی...

  • ماهی

نوشتن از نوشتن

يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ب.ظ
نوشتن برای من سخت ترین کار دنیاست وقتی قرار است از کسی بنویسم که بیش از بقیه دوستش دارم و شرایط همین است وقتی بخواهم حسم را نسبت به منفورترین آدم ِ زندگی ام کلمه کنم. انگار که واژه هایم گم میشوند یا اعتصاب میکنند. این قضیه فقط در مورد آدم ها نیست که با فیلم ها و موسیقی ها و دیدنی ها و رویاها و رنگ ها هم همین مشکل را دارم. مدت هاست که دلم میخواهد از آلبوم جدید پالت بنویسم یا از " در دنیای تو ساعت چند است؟" یا از انگشتر گل گلی ام که چقدر همه چیز رویاگونه میشود وقتی در سومین انگشت دست چپم می نشیند. اما هربار که خواستم بنویسم، واژه ها رفتند که رفتند
دو شب است که نمیتوانم از نگاه کردن به این دو تصویر پایینی، که صحنه ای از فیلم " رنگ سرچشمه" هستند، دست بکشم. فیلمش آنقدر برایم سخت بود که تمام شدنش را باور نمیکردم. با این حال دو بار تماشایش کردم و هربار چند دقیقه ای خیره ماندم به دست های مرد ِ داستان و لحظه هم آغوشی دو شخصیت اصلی فیلم از روی ترس و شاید تنهایی، در وان حمام.
 گاهی حس میکنم نوشتن آنقدرها هم راهگشا نیست. نوشتن انگار ابزاریست برای کامل کردن. تو مینویسی تا امتدادی باشی بر یک چیز ِ تمام نشده. گاهی یک شخصیت، یک موسیقی، یک تصویر، یک حس آنقدر قوی و کامل است که نوشتن از آن صرفا تلاش بیهوده ایست برای رفتن به آنسوی بینهایت 
  • ماهی

آغوش ها

يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۳ ق.ظ


Upstream Color-Shane Carruth


  • ماهی

دست ها

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۸ ب.ظ


Upstream Color-Shane Carruth


  • ماهی

وبلاگی که رهایش کردم...

پنجشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۵ ب.ظ

من آدم ِ تجربه کردن هستم که به باور خیلی ها من آدم ِ دیوانه و زبان نفهمی هستم که دلش میخواهد همه چیز را خودش تجربه کند و خب... به باور ِ من، باور خیلی ها، آنقدرها هم اهمیت ندارد. رها کردن برایم ساده است. هرچیزی را میتوانم پشت سر بگذارم و بروم و البته این خصیصه ای نیست که باعث افتخارم باشد. چند ماه پیش وبلاگ ِ یک ساله ام را در بلاگفا گذاشتم و رفتم. یک سال ِ قبلش، وبلاگ شش ساله ام را در همان بلاگفا رها کرده بودم. در این بین آدم هایی را، دوست داشتن هایی را، عادت هایی را، فکرهایی را، عشق هایی را رها کردم و رفتم. توجیه خودم برای این رها کردن های ساده این است: تجربه کردن! رها میکنم تا تجربه ثابت کند که خب... مهر ِ این یکی در جانت ریشه دارد انگار.پس برگرد. گاهی برگشتن نتیجه میدهد و گاهی هم نه... برمیگردی و میبینی وبلاگی که رهایش کردی مدت هاست که ناپدید شده. این همان بهای تجربه کردن است

  • ماهی