بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

خانوم رحیمیان هفته ای دو بار و گاهی هر دو هفته یکبار، شماره اش می افتد روی صفحه موبایلم که "وقت واسه ترجمه داری عزیزم؟". سه سال است که برایش ترجمه میکنم. اصلا ترجمه کردنم را با همین خانوم رحیمیان شروع کردم و تمام ِ این سه سال، هربار که گوشی را برداشتم گفت "خوبی عزیزم؟" و من هربار جوابش دادم "سلام"...

هیچوقت رحیمیان را ندیده ام. هیچوقت... حتی اسم کوچکش هم نمیدانم. صدایش میگوید زنی ست بیست و نه ساله که شوهر دارد و شوهرش نوشین صدایش میکند و پنج تا النگوی طلایی در اولین سالگرد ازدواجشان هدیه گرفته است. یکبار که پشت تلفن منتظر بودم تا برگه های ترجمه را از توی کشوی میزش دربیاورد صدای جیرینگ جیرینگ النگوهایش را شنیدم. تازگی ها شکم درآورده. نه که باردار باشد. نه... لابد رژیم نشاسته ای باز کار دستش داده. یکبار، همین چند وقت پیش ها، ازش پرسیدم " موضوع مقاله ای که باید ترجمه کنم چیست؟". گفت "رژیم نشاسته ای؛ همان که پدر شکم هایمان را در آورده ". بعد من دست کشیدم روی شکم برآمده ام و رحیمیان هم احتمالا از آن سوی خط دست کشید روی شکم برآمده اش و دوتایی خندیدیم. از صدایش فهمیدم که گوشه های مقنعه کرپ  مشکی اش را تا میکند و مانتویی مشکی با دکمه های نقره ای تا روی زانوهایش را میپوشاند.رحیمیان از آن زن هاییست که اگر دهه شصت یا اوایل هفتاد بیست و نه ساله بود، اِپُل تمام مانتوهایش را همان روز اول از جا درمی آورد.

دیروز که زنگ زد حس کردم که پشت تلفن توی آن دارالترجمه کوچک دارد پرواز میکند؛ صدایش این را میگفت. برایم آرزو کرد نماز و روزه ام را خدا قبول کند. چند روز پیش هم همین آرزو را کرده بود. حتم دارم که اگر فردا و پس فردا و تمام روزهای بعد هم زنگ بزند باز هم چنین آرزویی میکند. وقتی که خواسته بود تلفن را بگذارد صدایش کرده بودم "خانوم رحیمیان؟" و جور کشدار ملسی گفته بود جانم...گفتم "صدای شما اونقَدَر قشنگه که آدم خستگی هاشو یادش میره" و بعد رحیمیان خندیده بود. آنقدر بلند و رها که اگر مرد بودم درجا عاشقش میشدم. دلم خواسته بود لابلای صدای خنده هایش، بریده بریده، بگویم که زن جذابیست و بعد یادش بیندازم که جذاب نزدیک ترین و دورترین ترجمان برای sexy است و همین قبلترها در کتابی خواندم که وقتی کسی را نمی شناسی و خاطرخواهش میشوی باید sexy خطابش کنی. دلم خواسته بود به رحیمیان بگویم که "صدایت...صدایت بی اندازه sexy ست " و رحیمیان هم احتمالا تکان مختصری به دست هایش میداد و گوشی را آرام میگذاشت زمین...

+ از نوشته های قدیمی

  • ماهی

بچه که بودم

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۲۰ ب.ظ

بچه که بودم نمیدانم از کجا به گوشم رسیده بود که همه آدم های گناهکار در آتش نمیسوزند. بعضی هایشان را میگذارند روی یخ! بعد یخ ها را میگذاشتم کف دستم و تمرین صبر میکردم تا با آمادگی در آخرت حاضر شوم. دیوانه بودم کلا!  

  • ماهی

دلبستگان

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۲۵ ق.ظ

هرچقدر میزان دلبستگیت به کسی بیشتر شود جسارتت هم بالاتر میرود. شجاع تر میشوی انگار. کم کم یاد میگیری نترسی یا لااقل علت ترس هایت را تغییر دهی. همه چیز را حول دلبستگیت میسازی و ترس هایت... ترس هایت کم کم ختم میشوند به او... وای از روزی که اشک هایش را ببینم. وای از روزی که غم بیاید سراغش. وای از روزی که برایش کافی نباشم. وای از نبودنش.. هیهات از نبودنش...
صحبتم اینها نیست ولی. میخواستم بگویم که آدم های دلبسته، نمینویسم عاشق و دوست دارم بنویسم دلبسته و نمیدانم چرا، آدم های شجاعی هستند و ترس هایشان ترس های با ارزشیست و از بیخودکی ها نمی ترسند 
آدم های دلبسته، همان هایی که در پیاده رویی شلوغ یارشان را در آغوش میگیرند و چند ثانیه به همان حال می ایستند و بعد گونه راستش را می بوسند و ناگهان انگار پتکی به سرشان فرود آمده باشد یا جریان دویست و چند ولتی به تنشان وصل شده باشد، منگ و دیوانه به سویی می دوند... اینها برایم بی اندازه قابل احترامند

  • ماهی

اینجا هیچ میوه ای سوا کردنی نیست

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ق.ظ

قبلترها فکر میکردم دنیا جای قشنگیست که اگر در آن عاشق مردی شوی قشنگی هایش ضرب در هزار میشود. بعد آنوقت تمام فصل ها بهار است و تمام ماه ها اردی بهشت است و تمام روزها چهارشنبه است و غروب های جمعه دود میشوند میروند هوا و همیشه میخندیم و میرقصیم و میخوانیم و آرزوهایمان میشوند سیب سرخی به درخت و ما میشویم همانی که دستش به شیرین ترین و دورترین سیب ها هم میرسد. بعد تا ابد الآباد ور دل هم میمانیم و به گوش هم شعرهای عاشقانه میخوانیم و همدیگر را به نام های نیکو صدا میزنیم و میشویم قهرمان های هپی اند ترین داستان تاریخ.

حالا فکر میکنم دنیا جای قشنگیست که اگر در آن عاشق مردی شوی در ذهنت دنیایی را میسازی که قشنگی هایش هزار برابر بزرگتر و پررنگ تر شده است. وگرنه دنیا که همان دنیای همیشه است؛ همان دنیای قبل از عاشق شدن. همان دنیایی که خوب و بدش درهم است و هیچکس آنقدر برایش عزیز نیست که بنشیند و خوب هایش را بچیند توی کیسه ای و بدهد دستش که عزیز جان...برو و تمام عمرت را با همین خوب ها سر کن. بدهایش را گذاشتم برای بقیه. به تو فقط خوب ها رسیده؛ بس که برایم عزیز بودی گوگولی جانکم!

دنیا گاهی میشود شبیه مسئول بدجنس یتیم خانه ای در قرن نوزدهم میلادی که صبح به صبح با چهره ای سنگی، مرده تر از تمام مرده ها، بالای سر بچه ها می ایستد و آنها را از خواب شیرین صبح میکشد بیرون. او هیچوقت فریاد نمیزند. تنها دست های سرد چسبناکش را میچسباند بیخ گوش بچه ها و بعد ناگهان بیداری. به گمانم در آن لحظه یتیم خانه برای کودک میشود گه گرفته ترین نقطه عالم. حق هم دارد... دستی سرد او را از لابلای رویاهای آبنباتی اش یک راست آورده وسط یتیم خانه ای گه گرفته. قانون است دیگر. وقت خواب تمام شده. باید بیدار شوی. حالا به جهنم که داشتی روی ابرها پرواز میکردی و تکه هایی از خانه شکلاتی ات را گاز میزدی. حالا به جهنم که عاشق مردی شدی و برای خودت دنیایی ساختی که در آن عشق تمامی ندارد و تو تمامی نداری و او تمامی ندارد. وقت عاشقی تمام شده. باید بیایی به همین دنیایی که خوب و بدش درهم است و قرار نیست هرروز به دهانت نقل بگذارد.

و من خوب میدانم که آن لحظه که از دنیای پروانه ای می آیی بیرون، از دریچه چشم تو،جایی که هستی میشود گه گرفته ترین نقطه عالم و خب... زمان میبرد پروانه ها را فراموش کنی و یادت بیاید اینجایی که هستی همه اش بدی نیست. خوبی هم دارد. درهم است فقط

 

  • ماهی