بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

زن های معمولی

چهارشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۹ ق.ظ

راست میگفت که زن ها بدون عشقشون زن های معمولی میشن. باید عشقی باشد که اگر در مترو پسربچه بامزه ای را میبینی یاد او بیفتی. که فکری شوی برای عید چندتا گلدان بنفشه بخری. که بنشینی فهرستی بسازی از فیلم هایی که باید با هم ببینیم. که بعضی از اپیزودهای فرندز را هایلایت کنی برای روزهای باهم بودن. که به سرت بزند شاعر شوی و شعر بگویی و قافیه تمام شعرهایت او باشد. که شب ها خواب پاریس ببینی. که شیشه خالی مربا را برداری و هر چند روز یکبار مقداری پول بیندازی تویش که کم کم بشود هزینه سفرهای دوتایی. که برای تعطیلات برنامه ریزی کنی. منتظر تابستان بمانی. برای پانزدهم به پانزدهم هر ماه نقشه بریزی. کتاب های شعر را ورق بزنی. که هربار روبروی آینه خندیدی انگشت اشاره ات را فرو کنی توی چاله کوچک گوشه لبت. که شب ها، نیمه شب ها، دم صبح ها کسی باشد که صدایش کنی. که بی هوا بگویی چیزی بگو... و بی هوا بگوید چه قشنگ شدی یا چقدر هوای این اطراف خوب است یا بیا نزدیکتر؛ که بداند "چیزی بگو" یعنی دقیقا چه چیزی را گفتن.

باید عشقی باشد که بهار را بهار ببینی و تابستان را تابستان. که هرچیز جای خودش باشد. که هرروز مثل دیروز، مثل هرروز، مثل همیشه نباشد. که اگر میخندی با چشم هایت بخندی. که غمت غم باشد و شادی ات شادی. میبینی؟ عشق باید باشد که اگر نباشد اتفاق های بدی می افتد..

  • ماهی

در چند ثانیه

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۵ ق.ظ

برای ساعت ده بلیت رزرو کرده بودم که امروز بروم سینما. دیشب لباس هایم را اتو زدم و گذاشتم لبه تخت. بعد اسم سه تا از کتاب هایی را که دوست داشتم بخرم نوشتم روی کاغذ که بعد از سینما بروم کتابفروشی. حتی به مامان گفتم ممکن است ناهار نیایم خانه. برای خودم برنامه ریختم که ناهار را بروم یک جایی که لجن درمال نباشد. گفتم حالا که حالم خوب است، حال که پول دارم، حالا که وقتم آزاد است بروم جشن بگیرم. تا دیشب همه چیز خوب بود. من حتی خواب دیده بودم که رفتم توی یک کافه نشستم و دارم کیک شکلاتی میخورم و موسیقی خوب میشنوم و لبخند آدم ها را تماشا میکنم. تا صبح همه چیز خوب بود. من حتی صبح زود بیدار شدم و حمام کردم. موهایم را شانه زدم. صبحانه ام را خوردم. بعد از ماه ها ناخن هایم را لاک زدم و به مژه هایم ریمل کشیدم. مامان از آشپزخانه صدا زده بود که موهایت را بباف. وقتی موهایت را میبافی شال روی سرت قشنگتر مینشیند. من موهایم را بافتم. حتی به این فکر کردم که چند روز دیگر دوباره چتری هایم را کوتاه کنم.

همه چیز خوب بود. داشتم آماده میشدم که کم کم بروم و جشن کوچکم را شروع کنم که ناگهان رنگ ِ همه چیز رفت. حوصله ام ته کشید. انرژی ام تمام شد. دلم گرفت. خواستم گریه کنم. اشکم نیامد. موهایم را باز کردم. صورتم را شستم. دراز کشیدم روی تخت و به این فکر کردم که با کی حرف بزنم؟ با کی حرف بزنم؟ به سرم زد همینطور برحسب تصادف اعداد را بچینم کنار هم و به آدم های غریبه زنگ بزنم. صدای هرکدامشان که کمی گرم بود برایش حرف بزنم. بگویم که من تا همین چند دقیقه پیش حالم خوب بود. هیچ اتفاق بدی نیفتاد ولی دیگر حالم خوب نبود. تنها به فاصله چند ثانیه. باور میکنی؟ و بعد او احتمالا باور نکند و گوشی را رویم قطع کند یا حتی فحش را بکشد به جانم. یکی از بزرگترین ترس هایم در زندگی همین است؛ که کسی فحش را بکشد به جانم. برای همین آمدم و اینها را نوشتم اینجا

  • ماهی

هیچوقت

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۳۳ ب.ظ


هیچوقت هیچوقت به هیچکس و هیچ چیز توی زندگیت تکیه نکن جز خودت. خب؟ منتظر نباش هیچکس کنارت وایسته دستتو بگیره. میفهمی؟ هیچوقت...

شهرزاد-حسن فتحی- قسمت سیزدهم

  • ماهی

برای زهره

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۱ ب.ظ

حالا دیگر باران معنی دارد. مرخصی و بی خوابی و بیخودی خندیدن معنی دارد. قرص آهن معنی دارد. حالا دیگر پیاده روی طولانی معنی دارد. انگار همه چیز دارد از نو روایت میشود. انگار یک دست توانا یک قلم تازه و خوش تراش را برداشته و شروع کرده به نوشتن قصه ای جدید. ما قهرمان های این قصه جدیدیم. میبینی چه خوب دارد نوشته میشود؟


زهره...

به اندازه همه روزهایی که هوایم را داشتی و دستم را گرفتی و کمکم کردی و شدی یک گوش شنوا و من دردهایم را آوردم پیش تو و تو رازهایم را شنیدی و اشک هایم را شنیدی و نق و نوق هایم را شنیدی و خواهرانه هرچه که لازم بود نشانم دادی. به اندازه همه آن روزها و هزار بار بیشتر برای آرامش این روزهایت خوشحالم. شبیه این جمله هایی که روی کارت های کوچک با خط خوش مینویسند و میچسباند روی دسته گل های بزرگ و برای کسی هدیه میبرند؛ میخواهم بگویم پیوندت مبارک خوب بخت جان. پیوندت مبارک :)

  • ماهی

:)

يكشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ب.ظ
اینکه برای من متنی را، شعری را، موزیکی را، حتی حرف هایتان را، ایمیل میکنید یا در کامنت های خصوصی میفرستید. اینکه مینویسید حرف داشتم..دلم خواست بهت بگم. اینکه فرضا اگر متنی از وبلاگ به دلتان می نشیند حس خوبتان را کامنت میکنید. اینکه در اینستاگرام هم هستید و زیر عکس ها مینویسید که من از وبلاگ میشناسمت. چقدر شبیه  وبلاگتی یا چقدر با نوشته هات فرق داری. اینکه مینویسید  امروز فلان ساعت فلان جا بودی؟ دیدمت :)
اینها بدون شک برای من خوبترین اتفاق دنیای مجازی و بخصوص وبلاگ نویسی هستند. ممنون که هستید و میخوانید. هزار بار ممنون
  • ماهی

باباجی

يكشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۲۷ ق.ظ

یکی از رسم های بانمک بابا این است که مثلا پرتقال ها را برش میزند. میچیند توی ظرف و می آید توی اتاق. بعد با ذوقی شبیه به پسربچه های هشت ساله میگوید روی بعضیاش نمک پاشیدم. تو بگو چندتا؟

  • ماهی

باباجی

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۰۱ ب.ظ

+ چه ساعتی تعطیل میشی بیام دنبالت؟

= بابا جانم...کلاس های من تموم شده دیگه. خونه ام الان

+ خودم میدونستم. میخواستم بهونه ای باشه برای آشتی. حالا آشتی؟

+ آشتی :)

  • ماهی

آن مرد

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۹ ق.ظ
از آن چهره هاییست که اگر ساعت ها در جمعی بنشیند و لام تا کام حرف نزند توجه کسی را به خود جلب نمیکند. میخواهم بگویم که چهره ای معمولی دارد؛ بی هیچ جذابیت نفسگیری. از آن چهره هایی که اگر در خیابانی بلند و شلوغ قدم بزنی لااقل هر پانزده دقیقه یکبار کسی را شبیه او میبینی. 
سال دوم دبیرستان که بودم، آمار حالم را بهم میزد. از آن درس هایی بود که اگر چهارچوب و قاعده ای نداشتیم، انگشت اشاره ام را میکردم توی حلقم و ناهار مفصل ظهر را روی تمام جزوه ها بالا می آوردم. ولی حتی با این حجم تنفر هم مینشستم به تمرین آمار حل کردن. چند سالم بود مگر؟ چهارده پونزده سال. هنوز کسی یادم نداده بود که وقتی چیزی تا این اندازده دلت را آشوب میکند، رهاش کن بره رییس! 
از آن روزها یادم مانده که در هر جامعه آماری نمونه ای که بیشترین فراوانی را دارد، "مد" آن جامعه خواهد بود. تمام اینها را گفتم تا برسم به اینکه چهره او در جامعه آماری چهره ها، مد بود. ساده تر و عامیانه تر و کمی احمقانه ترش میشود شبیه این یارو توی هر کوچه و خیابونی ریخته!
یک روز که همه نشسته بودیم شروع کرد به حرف زدن. صدایش شبیه ریتم شادی بود که ناگهان میان هق هق خانواده ای عزادار پخش میشود و بعد بهت بود و سکوت. انگار که جسمی بی جان به حرف آمده باشد. همگی شده بودیم یک جفت چشم زل زده به لب هایی که تا چند ثانیه قبل معمولی ترین لب های عالم بودند. کلمات مثل شیر گرمی از لابلای لب های سرخش بیرون میریختند. لب های سرخش؟ لب هایش که تا چند ثانیه پیش صورتی کمرنگ بودند؛ کمی پررنگ تر از لب های مرده. چه شد که ناگهان رنگ گرفتند؟
کلمات...به گمانم از جادوی کلمات بوده باشد یا از معجزه صدایش. داشت از صورت های فلکی میگفت. خوشه پروین و دب اکبر و دیگر چه؟ لعنتی! هیچوقت اسمشان را یاد نگرفتم. هربار که سرم را رو به آسمان شب، بخصوص در آن شب سرد کویری، بلند کردم شدم شبیه کودک بیسوادی که شیفته کش و قوس خطوط نستعلیق شده است. برایم مهم نبود چیزی که میبینم  ذات الکرسی است یا ارابه ران یا هر کوفت دیگری که صدایش میکنند. من مجذوب عظمت و زیبایی شان میشدم. آره... داشت از صورت های فلکی میگفت و شرط میبندم که اگر در مورد رازهای جا افتادن قرمه سبزی یا تعداد جدول های کنار اتوبان صدر، که من حتی نمیدانم اتوبان صدر کجاست، حرف میزد باز هم همگی  همینقدر مجذوب کلماتش میشدیم. جذابیت یعنی همین دیگر... 
تا پیش از دیدنش در دایره لغاتم خوشگل کسی بود که حتی اگر ذره ای هم نشناسی اش، تنها و تنها بواسطه چهره اش برایت دلنشین باشد. قشنگ با خوشگل فرق داشت. او لزوما خوشگل نبود ولی حرف هایش، رفتارش، نگاهش، صدایش، شخصیتش دلنشینش میکرد؛ قشنگش میکرد. و جذاب با تمام اینها فرق داشت. میدانستم که فرق دارد ولی تعریف مشخصی برایش نداشتم. حالا جذابیت برایم اینطور معنا میشود:
کششی که نمیدانی از کجا و چرا...

  • ماهی

میدونی...

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۲۸ ب.ظ

توی یه رابطه عاشقانه مهم نیست که چقدر بهم دلبسته اید و همدیگه رو می فهمید و برای هم ارزش و احترام قائلید. نه که مهم نباشه... مهمه ولی مهمتر اینه که اگه یه روزی این رابطه تموم شد و حتی اگه ده سال هم از این جدایی گذشت، هروقت یادش می افتی لبخند بزنی و با خودت بگی عجب آدم خوبی بود... 

  • ماهی

مرز حماقت

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۴۹ ب.ظ

هر آدمی حق دارد در زندگیش احمق باشد و اشتباه کند. ولی خوب است که حواسش به مرزهای حماقت باشد و با توجیه "اینم شد تجربه" گندش را درنیاورد.

  • ماهی