بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

واژه های خیلی خوب

جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۳۲ ق.ظ

مردم میگویند که عشق را "پیدا" میکنند. انگار که عشق چیزی ست که پشت سنگی پنهان باشد. عشق صورت های بسیاری دارد و هرگز برای هیچ مرد و زنی یکسان نیست. پس چیزی که مردم پیدا میکنند، عشقی خاص است. 

در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند، میچ آلبوم، ترجمه پاملا یوخانیان

  • ماهی

واژه های خوب

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ب.ظ

عشق از دست رفته هنوز هم عشق است، فقط شکلش عوض میشود. نمیتوانی لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا موهایش را نوازش کنی یا دوتایی با هم برقصید. ولی وقتی این حس ها ضعیف میشوند، حس دیگری قوی میشود؛ خاطره. خاطره شریک تو میشود. آن را می پرورانی. آن را میگیری و با آن می رقصی. زندگی باید تمام شود، عشق نه...

در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند، میچ آلبوم، ترجمه پاملا یوخانیان

  • ماهی

مهاجرت

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۴۹ ق.ظ


گاهی اونقدر دلت برای خونه تنگ میشه که دوست داری بمیری و هیچ کاری جز تحمل کردن ازت برنمیاد؛ پس تحمل میکنی. بعد یک روز خورشید طلوع میکنه و تو شاید اون لحظه متوجه نشی؛ شاید برات مبهم باشه. بالاخره یه روزی به خودت میای و میبینی که داری به چیزی یا کسی فکر میکنی که هیچ ارتباطی با گذشته ت نداره. کسی که فقط متعلق به خودته و اونوقته که متوجه میشی زندگی تو همینجاست... 


هیچوقت به مهاجرت در ابعاد بزرگ فکر نکردم. به اینکه فرضا روزی کشور را برای همیشه ترک کنم. از فکرش هم دلم آشوب میشود که بخواهم از یک جایی به بعد هر صبح چشمم را به دنیایی باز کنم که آدم هایش به زبان من حرف نمیزنند، شوخی هایم را نمی فهمند، نوستالژی های کودکی ام برایشان غریبه است و چهره ای متفاوت از من دارند. با همه اینها میل عجیبی دارم به شناخت زندگی مهاجران. فیلم ها و کتاب هایی با موضوع مهاجرت همیشه برایم جذاب بودند. شاید برای همین است که تا این اندازه نوشته های "جومپا لاهیری" را دوست دارم؛ این زن خود مهاجرت است اصلا!

این همه حرف زدم که بگویم این فیلم را ببینید. حتی اگر داستان فیلم هم برایتان جالب نباشد که هست باز هم نمیتوانید از بازی فوق العاده این دختر، سیرشا رونان، لذت نبرید. 

Brooklyn-John Crowly

  • ماهی

حال آخر اسفند

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۳۹ ب.ظ
بابا فردا و پس فردا و روزهای بعد را مرخصی گرفته که به مامان در کارهای خانه کمک کند. بعد از سر شبی خوشحال است که فردا لازم نیست صبح زود از خواب بیدار شود و این یعنی میتواند سه چهار ساعتی دیرتر از بقیه شب ها به خواب برود و خب... دغدغه تازه  اش این است که حالا در این ساعات اضافی چه کار کنم؟ لابلای هزار جور ایده مختلف که به سرش زد، آخر سر تصمیم گرفت که با مامان دوتایی بنشینند و فیلم عروسی شان را تماشا کنند. 
  • ماهی

وبلاگ من؛ جان من

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ب.ظ

بهار که بیاید میشود هشت سال. یعنی حالا وبلاگم کلاس دوم است و اگر کتاب ها بخوانیم و بنویسیمی نشده بودند باید با مداد سیاه از روی تصمیم کبری مینوشت و نقطه هایش را با مداد گلی میگذاشت ته خط. 

  • ماهی

دختری که اسم نداشت

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۱۹ ق.ظ
دختری بود که هربار باران بی هوا شروع میکرد به باریدن کف دست هایش را میگرفت رو به آسمان تا اولین قطره ها را حس کند. که هربار صاعقه میزد چشم هایش را میبست و آیه الکرسی میخواند. پلک هایش که میپرید یا  قند که از دستش سر میخورد توی لیوان چای، منتظر مهمان می نشست. مهمان ها که می آمدند و می نشستند و نمیرفتند نمک می پاشید توی کفش هایشان. عطسه که میکرد خیالش راحت میشد که تا سه روز سلامت است و قرار نیست بمیرد. هر چه را که گم میکرد گوشه دامنش را گره میزد و تا پیدا شدن گمشده اش گره را باز نمیکرد. باور داشت که بچه ها و پیرمردها فرشته اند؛ کلاغ ها شومند و گربه را به خواب دیدن، بد یُمن. نگاهش که پی خواندن ساعت می افتاد به صفحه گوشی و اعداد ِ جفت را می دید دلش میخندید که حتما کسی جایی دارد به او فکر میکند. کیک را که میگذاشت توی فر یا زمانیکه کتلت ها را با دست شکل میداد و میچید کف ماهیتابه، چشم هایش را میبست و نفس عمیق میکشید که مبادا کیک بسوزد یا کتلت از هم بپاشد. روبروی تمام آینه ها با خودش حرف میزد و به روی خودش لبخند میزد. خودش را به جای تمام دخترهای عاشق ِ داستان ها تصور میکرد که گاهی پشت پنجره، خیره به دور دست ها ایستاده و گاهی دست به دست یار جاده های سبز منتهی به بی نهایت را قدم میزند. شب هایی که حالش خوب بود روی تخت دراز میکشید، دستش را میگذاشت روی شکمش و برای کودکی که هنوز وجود نداشت لالایی میخواند. قاصدک ها همیشه برایش خوش خبر بودند. بعد از دیدن نشانه ها آدم های توی دلش را ورق میزد و به کسی میگفت دوستت دارم. خواب بد که می دید صدقه میداد. گاهی که دلتنگ میشد بوسه هایش را میگذاشت روی بال باد و میفرستاد پی گونه یار که دور بود و خیال نزدیک شدن نداشت که نداشت...
دختری بود با عقاید عجیب، با رفتارهای شگفت انگیز و با قلبی کوچک که دلش میخواست دنیا کمی با او مهربان تر شود. 
  • ماهی

ما زن ها

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ب.ظ

یکبار گفتی "توی آشپزخانه چه کار میکنی وقتی کاری نداری؟" گفتم که غصه هایم را پهن میکنم روی میز صبحانه. هر کدامش را میگذارم روی یک گل آن و بعد اگر خیلی باشد با تو قهر میکنم. اگر کاری به کارم نداشته باشی، قهرم طول میکشد. ولی اگر همان موقع بیایی یک حرف خوب بزنی غصه هایم را از روی گل های رومیزی برمیدارم و پرتشان میکنم توی سبد سفید دستشویی که تفاله های قوری را آنجا خالی میکنم...


بهار برایم کاموا بیاور، مریم حسینیان  

  • ماهی

خاطره ها نمی میرند

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۴ ق.ظ

خاطره ها که نمیمیرن..میمیرن؟ این اتاق تاریک ذهن آزادترین جای جهانه. همه چی از توش میاد و میره؛ فکر، رنگ، خیال، خاطره. مهم اینه که چی رو نگه میداری چی رو میریزی دور. من اینو یاد گرفتم...

شهرزاد-حسن فتحی-قسمت بیستم

  • ماهی

از حرف هایی که میزدیم

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۰۶ ب.ظ

قبلترها فکر میکردم یه سری حس ها تا ابد باهاتن. هر چقدر هم که زمان بگذره و هر چندتا آدم هم که بیان و برن اون حس خاص همچنان توی وجودت باقی میمونه. خیال میکردم اگه یه روزی یه جایی با یه نفر حالت خوب بود دیگه امکان نداره یه روز دیگه یه جای دیگه با یه آدم دیگه اون حال خوب رو تجربه کنی. فکر میکردم برای فراموش کردن بعضی چیزها باید هزار سال بگذره. حالا ولی بزرگ شدم. ضد ضربه شدم. فهمیدم که هرچیزی یه روزی تموم میشه؛ خوب یا بد. بالاخره تموم میشه. اگه قبلا برام در حد حرف بود حالا برام تجربه س. 

میفهمی چی میگم؟

  • ماهی

رقصیدن روی جدول های کنار خیابان و بعد پرواز کردن

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ب.ظ

قبلترها دایره ای دورم بود که من در مرکزش ایستاده بودم. درون دایره من بودم و خودم. هیچکس به من کاری نداشت. گاهی از روی مرزهای دایره می پریدم و در دنیای اطراف نفس میکشیدم. حوصله ام که سر میرفت دوباره برمیگشتم به دایره امن خودم. حالا چند وقتی میشود که زمان بیشتری را خارج از دایره ام سپری میکنم. زهره میگوید دایره امنت گسترده تر شده. من نمیدانم ولی دقیقا چه بر سر دایره امنم آمده. نکته اینجاست که حالا برایم فرقی ندارد که کجای دایره ایستادم؛ که ته همه چیز برایم آرام است. تمام این کشف کردن ها و دویدن ها و برنامه ریزی ها و نگرانی ها و راه رفتن ها و تماشا کردن ها و گوش دادن ها و حرف زدن ها و تکست نوشتن ها و منتظر ایستادن ها و روبروی آینه هزار بار روسری را صاف کردن ها و گل را در گلدان گذاشتن ها... همه اش برایم آرام است. من این روزها شبیه واکنش های شیمیایی کتاب های دانشگاهی ام هستم که دارم ذره ذره به تعادل میرسم و میدانم که چیزی نمانده تا آرام گرفتنم.

  • ماهی