بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

میم.ه.الف.جیم.ر.ت : مهاجرت

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ب.ظ

رفتن به حومه شهر برای آشیما از مهاجرت از کلکته به کمبریج هم سخت تر و تلخ تر بوده. دلش میخواست آشوک پیشنهاد کار در شمال شرق را قبول میکرد که توی شهر میماندند. فکرش هم شوکه آور است که این شهرک دانشگاهی نه چیزی به اسم پیاده رو دارد، نه چراغ های خیابانی و نه وسایل نقلیه عمومی. تا شعاع زیادی از یک فروشگاه درست و حسابی خبری نیست. به تازگی مجبور شده اند یک تویوتا کرولا بخرند ولی آشیما دلش نمیخواهد رانندگی یاد بگیرد. حامله نیست ولی هنوز هم گاهی وقت ها برشتوک برنجی و بادام زمینی و پیاز را توی کاسه با هم قاتی میکند. کم کم به این نتیجه رسیده که خارجی بودن یک جور حاملگی مادام العمر است؛ با یک انتظار ابدی، تحمل باری همیشگی و ناخوشی مدام. یک جور مسئولیت مداوم و بی وقفه.یک جمله معترضه وسط چیزی که یک موقع اسمش زندگی معمولی بوده، فقط برای اینکه نشان بدهد از زندگی قبلی دیگر خبری نیست و جای آن را چیزی پیچیده و پر زحمت گرفته. بنظر آشیما خارجی بودن هم مثل حاملگی غریبه ها را به کنجکاوی وا می­دارد و حس ترحم و ملاحظه ­شان را برمی ­انگیزد.

 

همنام،جومپا لاهیری،ترجمه امیرمهدی حقیقت

  • ماهی

ادبیات ما...ادبیات آنها

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ب.ظ

تقریبا دو ماه پیش شروع کردم به خواندن "هست و نیست" از سارا سالار و هنوز که هنوز است از صفحه سی و چندم داستان جلوتر نرفتم و ذره ای هم از ماجرایی که نویسنده سعی در  فهماندنش دارد، سر درنیاوردم. در این بین دو کتاب از جومپا لاهیری خواندم و چند کتاب از ترجمه های پیمان خاکسار. ترجمه های خاکسار به کنار...به این فکر میکنم که تفاوت سارا سالار با لاهیری در چیست که یکی قضایا را به بدترین شکل ممکن میپیچاند و دیگری داستان ها را شیرین و ساده بیان میکند. چه میشود که کتاب "همنام" یا "خاک غریب"  سیصد و شصت صفحه ای را بی وقفه و با اشتیاق میخوانم و از پس صد و چند صفحه کتاب که اتفاقا ترجمه شده هم نیست و نویسنده اش هم زبان خودم است برنمی آیم

کم کم به این نتیجه میرسم که بعد از "سمفونی مردگان" و "جای خالی سلوچ" هیچ کتاب خوب ایرانی دیگری نخواندم و با اینکه قلم مستور را دوست دارم اما باز هم کتاب هایش در مقابل خیلی های دیگر، مثلا همین جومپا لاهیری، حتی ارزش ورق زدن هم ندارند

  • ماهی

من عصبانی هستم

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ب.ظ

برای آنهایی که ماه عسل امشب را ندیدند...

دختری شانزده ساله و پسری بیست و دو ساله با هم ازدواج میکنند. حالا دختر نوزده ساله است و مادر کودک ِ احتمالا چندماهه ای. از لابلای سوال های علیخانی میفهمیم که دختر شبیه خیلی از دخترهای دیگر توجه همسر برایش مهم است. خب... تا اینجای کار هیچ چیز ایرادی ندارد. برنامه که جلوتر میرود میرسیم به ماجرای یکی از جر و بحث های زن و شوهری آنها در اوایل ازدواجشان که گویا روزی دختر برای همسرش حرف میزده و همسر بعلت فوت مادرش حال روحی مناسبی نداشته و بی توجهی میکرده و از این حرف ها. دختر هم درآمده که آی مرد... تو حواست به من نیست و دوستم نداری و این دوستت دارم ها همه اش باد هواست و دوست داشتن که به حرف نیست، به عمل است و پسر هم که مرد عمل بوده برای اثبات علاقه اش خود را از طبقه دوم خانه پرت میکند پایین! بخش مسخره ماجرا اینجاست که دختر و پسر و تا حدی علیخانی اصرار دارند که این ماجرا همه و همه از روی علاقه بوده و خیلی هم جذاب است اتفاقا. زن ها دوست دارند انگار!

از سر شبی به این فکر میکنم که کجای این جنون آنی میتواند جذاب باشد. اسمش را میگذاریم دوست داشتن در حالیکه دیوانگی محض است و بس. اسید میپاشیم روی صورت دختری که روزی بخشی از زندگی هم بودیم و حالا به هر دلیلی رابطه مان تمام شده.چرا؟ دوستش داریم خب. عکس های دو نفره زمان رابطه را با عالم و آدم شیر میکنیم که چه؟ دختر مردم ارث پدرمان است خب و حالا که مال ما نیست پس غلط میکند برود سراغ مردی دیگر. با کدام منطق؟ با منطق عشق! به مردی دل میبندیم و آخر کار آنچه برایمان میماند تنهاییست. رگ خود را میزنیم و در نامه خودکشی مینویسیم که دلیل نبودنم تنها دوست داشتن اوست. با همسرمان جر و بحث میکنیم و بعنوان حسن ختام خودمان را از پنجره پرت میکنیم پایین! چرا؟ خب همسرمان را دوست داریم و باید دوست داشتنمان را جوری به او بفهمانیم دیگر

کاش اسم هر دیوانه بازی و ندانم کاری احمقانه ای را نگذاریم دوست داشتن و برای عشق ذره ای ارزش قائل شویم

  • ماهی

احمقانه ترین ِ جمله ها

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ

" پسرا همشون همینن... یه مشت دروغگوی عوضی!"

"دخترا همشون همینن... یه مشت پول پرست بی وفا!"


وقتی یکبار، یک نفر ضربه ای به ما میزند دلیل بر این نیست که تا دنیا، دنیاست تمام آدم های هم ردیف و هم جنس او قرار است چوب در آستین ما کنند و زخم های کهنه مان را آنقَدَر فشار دهند تا سر باز کند. پس شما را به جان مادرانتان قسم اینقدر آدم ها را دسته بندی نکنید. که پسرها همگی اینجور و دخترها همگی آنجور

  • ماهی

وقتی مرزهای نادیدنی را رد میکنی

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ق.ظ
اتفاقی شروع میشود. ادامه پیدا میکند. پیچیده میشود. گزنده میشود. مسموم میشود. قوی میشود. اوج میگیرد و ناگهان تمام. سکوت و سکوت و سکوت...
به این میگویند آرامش بعد از طوفان
  • ماهی

Fight Club

جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۰۴ ب.ظ

احساسی که داشتم همان چیزی بود که تایلر همیشه میگفت زباله و برده تاریخ بودن. میخواستم هرچیز قشنگی را که هیچوقت دستم بهش نرسیده بود نابود کنم. جنگل های بارانی آمازون را به آتش بکشم. به لایه اوزون کلروفلوئورکربن بزریق کنم تا بترکد. دریچه ضایعات نفتی نفت کش ها را باز کنم و درپوش چاه های نفتی ساحلی را بردارم. دوست داشتم تمام ماهی هایی را که پولم به خریدشان نمیرسد، بکشم و تمام ساحل های فرانسه را که هیچوقت قرار نبود ببینم، به کثافت بکشم. دلم میخواست یک گلوله وسط پیشانی هر خرس پاندای در حال انقراضی بکارم که هیچ غلطی برای حفظ گونه اش نمیکند یا هر دلفین و نهنگی که تسلیم شده و عمدی به گل نشسته. دلم میخواست موزه لوور را بسوزانم. با پتک تندیس های مرمری معبد پانتئون را خرد کنم. با مونالیزا ماتحتم را پاک کنم. 

دوست داشتم تمام دنیا به ته خط برسد...


باشگاه مشت زنی، چاک پالانیک، ترجمه پیمان خاکسار

  • ماهی

شهر خالی از رویا

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۸ ب.ظ

به کسی دل میبندی. خیابون های شهر رو باهاش قدم میزنی. روی نیمکتی میشینی و انگشت هاش رو لمس میکنی. پشت میز کافه ای به چشم هاش خیره میشی. توی پیاده روها قدم هاش رو میشمری. توی کتابخونه به صدای قلبش گوش میدی. همه چیز شبیه یه رویاست. دقیقا شبیه یه رویا... بعد یه روزی میرسه و رویا تموم میشه. جادوها از بین میرن و اون میره و تو تنها میشی. شهر همون شهر سابقه. خیابون هایی داره و نیمکت هایی و کافه هایی و پیاده روهایی و کتابخونه هایی؛ بی هیچ رویایی، بی هیچ جادویی و هیچکس اینو نمیدونه بجز تو که روزی رویایی بودن ِ این شهر رو دیدی و با تمام وجودت لمس کردی

این شهر یه چیزی کم داره...

Before Sunrise-Richard Linklater

  • ماهی

Fight Club

سه شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ

هر کداممان یک آبجو در دست داریم و ولو شده ایم روی صندلی. من روی صندلی جلو و تایلر روی صندلی عقب. احتمالا مارلا هنوز هم دارد به در و دیوار ِخانه مجله پرت میکند و فریاد میکشد که من یک هیولای دوروی سرمایه دار لجن کثافتم. تمام فاصله تاریک و طولانی میان من و مارلا پر است از حشرات و سرطان پوست و ویروس های گوشت خوار. جایی که هستم خیلی هم بد نیست.

تایلر میگوید: وقتی صاعقه کسی رو میزنه کله سوخته ش قد یه توپ بیسبال میشه و دندونه های زیپ شلوارش بهم جوش میخورن.

میگویم: امشب تا ته خط رفتم یا نه؟

تایلر تکیه میدهد و میپرسد: اگه مریلین مونرو الان زنده بود، داشت چیکار میکرد؟

میگویم: شب به خیر.

پاره های پوشش پلاستیکی بالا سرمان تاب میخورند و تایلر میگوید: داشت به در و دیوار تابوتش چنگ میزد. 


باشگاه مشت زنی، چاک پالانیک، ترجمه پیمان خاکسار

  • ماهی

Fight Club

دوشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۵۲ ب.ظ

گریه در چیزی تاریک، در آغوش یک نفر دیگر، درست وقتی که میفهمی هر کاری انجام میدهی در پایان سر از زباله دان در می آورد، درست ترین کار است... همیشه شیرین ترین بخش ماجرا برایم در آغوش گرفتن باب و گریه از سر ناامیدی بوده است. همه سخت تلاش میکنیم. اینجا تنها جاییست که تا حالا به آرامش واقعی رسیدم و بیخیال همه چیز شدم

اینجا تعطیلات من است 


باشگاه مشت زنی، چاک پالانیک، ترجمه پیمان خاکسار

  • ماهی

مامان تپل من

دوشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ب.ظ

شاید از آب و هوای متغیر مشهد چیزهایی شنیده باشید. اینجا هوا هر لحظه یک جور است. صبح جهنم است. عصر طوفانی و شب سرد. رابطه ام با مامان شبیه آب و هوای مشهد است. هیچ چیزش قابل پیش بینی نیست. لحظه ای همدیگر را بغل گرفتیم و من مَهی ِ یکی یک دونه اش هستم و او مامان سهیلای تپل ِ خودم و لحظه ای دیگر در جنگی خانگی، او فریاد میزند و من در اتاق را محکم میکوبانم بهم. حالا چند وقتیست که آرام گرفتیم. مهربانیم با هم. هفته هاست که کسی سر ِ دیگری فریاد نکشیده و درِ هیچ اتاقی محکم بسته نشده.سرگرمی های دوتایی پیدا کردیم. با هم تلویزیون تماشا میکنیم. موهای هم را شانه میزنیم. ابروهای هم را مرتب میکنیم. او چای دم میکند و من غذا میپزم. غذاهای من شور میشوند و چای او طعم دارچین دارد. با هم کیک میپزیم. کیک هایمان میسوزد و به این نتیجه میرسیم که بی استعداد ترین مادر و دختر ِ جهان در شیرینی پزی هستیم. مادر شمال است و من جنوب. او غرب و من شرق دور. او سبز پررنگ و من صورتی کمرنگ. او شیرین و من ترش. او آسمان و من زمین. تفاوت هایمان اگر وزن داشتند، سنگین ترین بودند و اگر طول داشتند، بلندترین. با همه این ها، چند هفته ای میشود که بقول خودش گوش شیطون کر، با هم کنار آمدیم.

تازگی ها فهمیدم با مادرت که خوب باشی انگار با همه دنیا خوبی...

  • ماهی