بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

چتری

پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۲ ب.ظ
شب تا صبح بیدار ماندم. خورشید که آمد بالا، همسایه بالایی که ماشینش را از پارکینگ درآورد و رفت سرکار، بابا که در خانه را بست و رفت، وقتی خیلی ها هنوز خواب بودند رفتم توی حمام. روبروی آینه ایستادم و موهایم را کوتاه کردم. اول رساندمشان تا نوک دماغم. بعد دلم کوتاهتر خواست؛ تا روی چشم ها. دلم کوتاهتر میخواست هنوز؛ تا روی ابروها. موهای قهوه ای اضافی ریختند روی کاشی های سفید حمام و بقیه مثل چتر روی پیشانی ام را گرفتند.
حالا منتظرم باران ببارد تا با چتر موهایم دوتایی برویم زیر باران. حیف که تابستان فصل ِ بی بارانیست...
  • ماهی

در تقویم رنگی رنگی، امروز روز فیلم دیدن است

پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۴ ق.ظ


راوی * - وقتی مردم فکر میکنن داری میمیری، اونوقته که به حرفات گوش میکنن

مارلا - وقتی فکر میکنن داری میمیری دیگه منتظر نیستن تا نوبت حرف زدن خودشون برسه


* مرد توی تصویر با بازی ادوارد نوترون، در حقیقت هیچ اسمی ندارد. به انجمن های حمایتی مختلف میرود بی آنکه واقعا به حمایت نیاز داشته باشد و هربار نام جدیدی به خود میگیرد.


Fight Club - David Fincher

  • ماهی

سر به مهر

دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۷ ق.ظ

زمستان سال قبل یا دو سال قبل، درست خاطرم نیست، سر به مهر را در سینما دیدم؛ با فواد. از سینما که آمدیم بیرون فواد گفت که ترسِ صبا اغراق شده است و نمیشود باور کرد کسی از علنی شدن نمازهایش بترسد. به فواد نگفتم که چقدر ترس صبا برایم آشناست. که چقدر برایم باورپذیر است وقتی برای دو رکعت نماز بلند میشود میرود فرودگاه تا مبادا کسی نماز خواندنش را ببیند و به رویش بزند که هه! نمازخوان شدی دختر.

سال های بی نمازی ام را یادم نرفته که بابا میگفت بخوان و مامان میگفت بخوان و من بی دین نبودم. بی قید نبودم. نمیدانم چرا ولی نمیخواندم. سال های بی نمازی ام آنقدر زیاد بود که کم کم مامان و بابا از کنارش گذشتند. روزها رفتند و آمدند و من هیچ صبحی برای نماز از خواب بیدار نشدم و هیچ بار در نمازخانه هیچ مدرسه و دانشکده ای چادر سفید گل دار به سر نکردم. یک روز دلم خواست نماز بخوانم ولی. صبا نماز خواند تا خدا گره از مشکلاتش باز کند. من نماز خواندم چون نمیخواستم مادر ِ بی نمازی برای بچه هایم باشم. بعد هر اذان وضو گرفتم و یواشکی چادر سر کردم و خزیدم در اتاق و نماز خواندم. میترسیدم که کسی نماز خواندنم را ببیند و بعد همه خبردار شوند که آی مردم...مهشاد دارد نماز میخواند! مسخره بنظر میرسد ولی واقعیت دارد. ترسیدن همین است دیگر. خیلی وقت ها ترس هایمان هیچ ریشه منطقی ندارند. یکی از تاریکی میترسد. انگار که اشیا در تاریکی دهان باز میکنند که ببلعند. من از این میترسیدم که کسی نماز خواندنم را ببیند و به رویم بیاورد این نمازخوان شدن ِ تازه ام را. با این ترس چه شکست ها که به روزم آمد و چه اشک ها که به چشمم نشست و چه نمازها که قضا شد.

یک روز رسید و در مهمانی از زندایی سراغ چادر نماز را گرفتم. پرسید برای کی میخوای؟ دلم گرفت که حتی چادر نماز خواستنم هم برایشان عجیب است. گفتم نماز میخوانم. چند وقتیست که نماز میخوانم. هیچکس نپرسید چرا. هیچکس نگفت چه خوب و هیچکس شیپورش را نگرفت دستش تا تمام عالم را خبردار کند. 

امشب اتفاقی رسیدم به روزی که در دفترچه ام نوشته بودم نماز میخوانم تا مادر خوبی برای امیرشایانم باشم. امروز مینویسم نماز میخوانم چون از معلق بودن ترسیدم. از اینکه به هیچ جا بند نباشم ترسیدم. از اینکه یک روز حواسش به من نباشد ترسیدم. از اینکه همه را از آن بالا نگاه کند و چشمش به من که افتاد روی برگرداند. از اینکه وقت گره باز کردن که رسید با اکراه گره هایم را باز کند. ترسیدم... از تنهای تنها شدن ترسیدم. آنوقت بود که نماز خواندم

  • ماهی

شبیه یک شعر

يكشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ب.ظ


آرام باش. توکل کن. تفکر کن. آستین ها را بالا بزن.

 آنگاه دستان خداوند را می بینی که زودتر از تو دست به کار شدند.


امام علی (ع)

  • ماهی

دوستت دارم

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۰ ق.ظ

مدت هاست به این موضوع فکر میکنم که چرا اینقدر ساده و راحت میگوییم دوستت دارم... انگار که گفته باشیم فردا می بینمت یا عجب هوای دل انگیزی یا حتی از این هم ساده تر، اتوبوس رسید!

به این فکر میکنم که از بین تمام دوستت دارم هایی که گفتم و تمام دوستت دارم هایی که شنیدم، چندتایش واقعا باید به زبان می آمدند و چندتا صرفا غلیان احساساتی بودند که در قالب چندین حرف، تبدیل شده بودند به این جمله لعنتی... که دوستت دارم لعنتی!

به رابطه هایم فکر میکنم؛ به عاشقانه هایش. چند بار به اشتباه گفتم دوستت دارم؟ چند بار دوستت دارم برایم شد عادت که فرضا در پایان مکالمه های تلفنی یا دیدارهای روزانه گفتم دوستت دارم بی آنکه واقعا در آن لحظه حس کرده باشم دوستش دارم. به روزهای سیزده-چهارده سالگی ام فکر میکنم و آن سیمکارت نهصد و سی و شش ایرانسل. به تابستانی که مامان در آشپزخانه برای مامان بزرگ چای میریخت و من آرام، در اتاق به صدای پسرکی گوش میدادم که نه اسمش را میدانستم و نه حتی چهره اش را دیده بودم و نمیدانستم از زیر آسمان کدام شهر، آنطور قاطع و شیدا وار به گوشم میخواند که دوستت دارم...

اولین "دوستت دارم" همان بود که نباید به زبان می آورد و نباید می شنیدم و نباید دست هایم می لرزید و نباید قلبم به تپش می افتاد و نباید گونه هایم سرخ میشد و نباید میگفتم که آه... من هم دوستت دارم. کاش کسی یادم داده بود که دوستت دارم حرمت دارد و لازمه اش شناخت است که اگر پسری از ناکجا آباد، بی آنکه حتی نامت را بداند یا خطوط چهره ات را بشناسد یا با ظرافت های رفتاریت آشنا باشد، گفت "دوستت دارم"، دلت نلرزد و لایق بهترین ها ندانی اش که باید سرش فریاد بکشی و گناهکار خطابش کنی؛ چرا که تقدس دوستت دارم را زیر سوال برده.

 هیچکس این ها را یادم نداد که خودم یاد گرفتم و گاهی هم از یاد بردم. یاد گرفتم که دوستت دارم تعهد می آورد. دلبستگی می آورد. قلب ها را بهم گره میزند و شاید گره دست ها را محکم تر کند. که مسیر تازه ای باز میکند و تو را میکشاند به دنبال خودش و هیچ تضمینی نیست که انتهایش روشن باشد. یاد گرفتم که دوستت دارم جادو میکند، اگر و فقط اگر در جای خود به زبان بیاید. 

حالا، در این ساعت که هنوز خورشید بالا نیامده روی تخت دراز کشیدم و به تمام دوستت دارم های اشتباهم فکر میکنم و آخ که این ساعت ها، ساعت های خوبی نیستند.

  • ماهی

از ماه ها پیش به خودم قول دادم هربار که کتابی را خواندم، تکه های دوست داشتنی اش را توی وبلاگم پست کنم. با این هدف که شاید تنها یک نفر به خواندن آن کتاب رغبت پیدا کند و این خودش اتفاق قشنگیست. کمی که گذشت قضیه را تعمیم دادم به آدم های اطرافم و از مامان شروع کردم. کتاب خوبی را میخواندم. تمام که میشد میدادم دست مامان که بخوان.عاشقش میشوی! و مامان میخواند و از هر ده بار، هشت بار عاشقش نمیشد، یک بار کتاب را نیمه رها میکرد و تنها یکبار میگفت چه قشنگ :) و نمیدانید چه ذوقی داشت تماشای علاقه ش به کتابی که من باعث خواندنش بودم. بجز مامان، کم کم دخترهای دانشگاه هم به این بازی وارد کردم. وسط حرف های دخترانه، کتابی را میدادم دستشان که "فلانی...برات یه کتاب آوردم". بماند که چندباری خیال کردند کتاب ها هدیه هستند و بعد از اینکه دو سه تایی از کتاب هایم رفتند که رفتند، یاد گرفتم که جمله ام را اینطور اصلاح کنم: "فلانی...تازگی ها این کتاب رو خوندم. میخوای بهت قرض بدم تو هم بخونی؟" و تا فلانی به خودش بیاید که چه بگوید، من کتاب را گذاشته بودم توی دستش و با لبخند سفارش میکردم که جان تو و جان کتابم. حسابی مراقبش باش!

همه این ها را گفتم که برسم به اینجا... اعتماد به نفسم که رفت بالاتر تصمیم گرفتم خوب ها را، هرچه که بودند، با بقیه تقسیم کنم. یکی همین نشر ماهی (روی تصویر کلیک کنید)

بعد از اینکه پارسال "مترجم دردها" را هدیه گرفتم دلم خواسته بود که باز هم از جومپا لاهیری بخوانم. گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه چند وقت پیش فهمیدم (و خیلی دیر هم فهمیدم) که کتاب تازه اش به فارسی ترجمه شده. آنجا بود که با خودم گفتم آه ای پول های نازنینم که هنوز به دستم نرسیدید و قرار است کم کم روی هم جمع شوید...شما را هدفیست و آن، رسانیدن هر سه کتاب جومپا لاهیری به کتابخانه کوچک اتاق من است. البته پول های نازنینم بلافاصله انگشت میانی دست هایشان را به سمتم نشانه رفتند که زهی خیال باطل که ما حالا حالاها به سراغت بیاییم. ولی قبول! هروقت روی هم جمع شدیم و تعدادمان به حد کافی رسید به سوی هدف حرکت میکنیم.

پول ها به دستم رسیدند. قرض هایی که از این و آن گرفته بودم صاف شدند و آنچه که ماند برای کتاب های لاهیری بس بود. کتاب هایش را اینترنتی از نشر ماهی خریدم. این سایت برای اعضا تخفیف بیست درصدی قائل میشود. عضو شدن در این سایت رایگان است و تنها چند دقیقه زمان میبرد (برای عضویت کلیک کنید و نوشتن این جمله چه مزه عجیبی دارد. مرا یاد سایت سازمان سنجش می اندازد!). برای منی که در تهران زندگی نمیکنم هزینه پست چیز مهمیست. در این سایت حتی اگر هزینه پست هم درنظر بگیرید، باز هم با تخفیفی که بابت عضویت میگیرید، از خرید از کتابفروشی محل ارزانتر درمی آید.

تا یکی دو سال پیش از خرید اینترنتی وحشت داشتم. میترسیدم که آنچه که بدستم میرسد همانی نباشد که میخواهم. حالا سایت های قابل اعتماد ِ تخفیف دار آنقدر زیاد شدند که جایی برای ترس و تردید باقی نمیگذارند. پروژه بعدی ام این است که خوبی های خرید اینترنتی را با بزرگترهای اطرافم که معمولا به تکنولوژی دیرتر از جوانترها اعتماد میکنند، تقسیم کنم.

  • ماهی

از آغوش ها

پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۸ ق.ظ


The Big Bang Theory-Season8,Episode17

  • ماهی

صمیمیت

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۹ ب.ظ

ظرف کمتر از سه ماه رخت و لباس و مسواک هاشان را به آپارتمان همدیگر آورده اند. گوگول در تمام آخر هفته ها موشومی را بدون آرایش می بیند؛ همانطور که موشومی سر میز مشغول تایپ است، سایه های طوسی زیر چشم های او را می بیند. رشد موی پاها را در فاصله اپیلاسیون کردن ها میبیند و ریشه مشکی موهای سرش را در فاصله آرایشگاه رفتن ها و توی همین لحظه ها و نگاه های گذراست که گوگول باور میکند نزدیکی و صمیمیت از این بیشتر نمیشود. حالا دیگر میداند موشومی وقت خواب پای راستش را خم میکند، مچش را به شکل 4 می اندازد روی زانوی پای چپش که همیشه دراز است. میداند توی خواب خروپف میکند، گیرم خیلی آهسته...شبیه صدای ماشین چمن زنی که در جا کار میکند. میداند موشومی توی خواب دندان قروچه هم میکند که گوگول معمولا اینجور وقت ها آرواره های او را ماساژ میدهد.

نه...صمیمیت از این بیشتر نمیشود.

*موشومی اسم دختر است و گوگول اسم پسر. اولی به زبان هندی و دومی به زبان روسی. هر دو شخصیت داستان بنگالی هستند ولی 


همنام، جومپا لاهیری، ترجمه امیرمهدی حقیقت

  • ماهی

بیست و چند سالگی

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۱ ق.ظ
میشد این روزها و این سال ها درگیر چیزهای دیگری باشم. میشد دنیایم جور دیگری باشد. میشد همه چیز با منطق ساده ام جور دربیاید. ما زود بزرگ شدیم...این را امشب به عطیه میگفتم. به خودمان ظلم کردیم و زود بزرگ شدیم. وگرنه چه دلیلی دارد در بیست و دو سه سالگی به این نتیجه برسی که فقط خودت هستی و خودت
  • ماهی

حسی که هیچ اسمی ندارد

يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۶ ق.ظ
تمام شب به این فکر میکردم که شاید روزی نوه هایم از بیست و چند سالگیم بپرسند. آنوقت من مادربزرگی خواهم بود با بیست و چند سالگی ساده ای که نمودار تغییرات زندگی اش در مختصات دو بعدی خطیست با شیب ناامیدکننده و رقت انگیز صفر که روزی به سرش میزند موهایش را از همیشه کوتاهتر کند و روزه سکوت بگیرد
  • ماهی