چهل و هشت سال بود که صدایش میکردند نگار؛ زنی بود گندمگون یا شاید رنگی دیگر میان سفید ِ برفی و سبزه تند ِ زنان جنوب. ابروهای صافی داشت و چندان در قید این نبود که مرتب نگهشان دارد. موهای مجعدش تازگی ها بنا کرده بودند به ناسازگاری و زیر دوش حمام می ریختند پایین. اینجور وقت ها بود که به خودش میگفت فصل برگ ریزانت شروع شده نگارا؛ هربار که چیزی آزارش میداد، حالا هرچیزی، شروع میکرد با خودش حرف زدن و آنوقت، دیگر نگار نبود که میشد نگارا. باور کنید یا نه هر زنی فارغ از تمام عطرهایی که جلوی آینه اتاق خوابش میچیند، بویی دارد. یکی بوی بابونه میدهد و دیگری بوی کرفس تازه و زنی هم که نگار بود بوی تن بچه میداد؛ گویی که همین حالا کودکی در آغوشش آرام گرفته است. گاهی که هوس زنانگی به جانش می افتاد لب های نازکش را قرمز میکرد و ناشیانه، ماتیک را به پشت چشم ها و روی گونه هایش میکشید و با ریملی که خیلی وقت پیش عمرش را کرده بود، سرسختانه مژه های کم رمقش را جان میداد. روبروی هر آینه ای که می ایستاد، صدای شوهرش را می شنید که بیست و چهار سال پیش وقتی زن های فامیل روی سرشان نقل می ریختند و کل می کشیدند، آرام به گوشش خوانده بود که "چشم هایت رنگ عسل سبلان است". تازه داماد چندان هم بیراه نگفته بود. همین چشم های عسلی راستی راستی نقطه عطف صورتش بودند. آنقدری بلند بود که بتواند بی آنکه روی پنجه پاهایش بایستد، لیوان ها را از آخرین طبقه گنجه بردارد. قیمه را بهتر از هر غذای دیگری می پخت و بقول خودش بعد از یک ربع قرن خانه داری، هنوز هم بلد نبود ته چین را خوب از آب دربیاورد. ظرف که میشست انگشتر فیروزه اش را که با دومین یا سومین حقوق معلمی اش خریده بود میگذاشت کنار سینک. این روزها در دبیرستانی شیمی درس میداد و جوری از آروماتیک ها و پیوندهای یونی و اصول استوکیومتری حرف میزد، انگار که مرکز توجه جهان است و حالا دارد از شیرین ترین شیرین کاری های بچه هایش حرف میزند. دخترهای دبیرستان دوستش داشتند. نه آنقدر زیاد که به هوای تماشایش، تمام ِ یک ساعت و نیم ِ کلاس شیمی را با علاقه دنبال کنند و زنگ های تفریح از سر و کولش آویزان شوند و نه آنقدر کم که پنهانی در خلوت های دخترانه آرزوی مرگش را کنند و با هربار دیدنش آه از نهادشان بربیاید که "باز این آمد!"
پنجشنبه به پنجشنبه کیف قهوه ایش را برمیداشت، روی صندلی مترو می نشست یا وزنش را تکیه میداد به میله ای و تا وقتی مجبور نبود، با کسی کلمه ای حرف نمیزد. گاهی پیش می آمد که از دستفروشی چیزی بخرد یا شکلاتی را با لبخند در دستان کودکی بگذارد ولی این لحظات آنقدر کم بودند که با تقریب خوبی، جوری که آب از آب تکان نخورد، میشد آنها را نادیده گرفت. اغراق نیست اگر بگوییم که میدان تره بار، بهشت زمینی نگار بود؛ لااقل یکی از پنج بهشت زمینی اش. در میان سبزی ها و میوه های تازه، ملکه پرقدرتی بود که هرچه میوه فروش داد میزد "جدا کردنی نیست خانوم!" باز هم به خرجش نمیرفت که نمیرفت.
همسرش معمولا یک ساعت دیرتر از او به خانه میرسید و این یعنی تا پیش از آمدنش یک ساعتی وقت داشت که خودش باشد و خودش. چایساز را میزد به برق، مقنعه اش را پرت میکرد لبه تخت، دامنش را میپوشید، برای خودش پررنگ ترین چای دنیا را می ریخت، می افتاد روی مبل، انگشت هایش را حلقه میکرد دور لیوان چای، پاهایش را میگذاشت روی میز روبروی مبل و چند دقیقه ای را خیره میماند به مچ پاهایش که هنوز میشد جای کش جوراب ها را دور آنها دید؛ و این کارها را شبیه به آیینی مذهبی، هر روز تکرار میکرد.
بچه ای نداشتند. نه که نخواهند؛ نشد که داشته باشند. سال های اول شبیه رود کوچکی بودند که سنگی مسیرش را بسته باشد. به هر دری میزدند تا راهی پیدا کنند برای خروج از این بحران. هر ماه که پریودش حتی یک روز عقب می افتاد امیدش دوباره زنده میشد. کمی بعد که لکه ها را میدید تا چند روز حال خودش را نمیدانست. علم که جوابشان کرد دوتایی آمدند مشهد. همسرش دورتر ایستاد و نگار را تماشا کرد که پارچه سبزی را آرام گره میزند و چیزهایی زیر لب میخواند. بعد از آن سفر همه چیز آرام گرفت. دیگر از بچه حرفی به میان نیامد.
یک سال پیش از طرف آموزش و پرورش به همراه بعضی از معلم های دیگر در مسابقه ای تلویزیونی شرکت کرد و شب، با لوحی تقدیر و عکسی یادگاری و کارت هدیه پانصد هزار تومانی که هنوز هم که هنوز است خرجش نکرده، برگشت خانه. همان روز بود که لابلای حرف هایش به دبیر ریاضی گفته بود که امروزی که گذشت شاید هیجان انگیز ترین روز زندگی ام بوده...
+ این هفته در کلاس داستان نویسی به ما تکلیف دادند که شخصیتی بسازیم. من از زنی نوشتم که نگار بود.