بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

و اگر آغوشی نمانده بود چه؟

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۴۶ ب.ظ

وقتی واژه ها افلیج شدند و روی دستتان ماندند، بیخود دست و پا نزنید. جمله های بی سر و ته نسازید. من و من نکنید. راستش...میخواستم...میدونی...نمیدونم...شاید... چجوری بگم. 

هیچ جوری نمیشود گفت. اینجور وقت ها همدیگر را سفت در آغوش بگیرید.


  • ماهی

Breaking Bad

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ق.ظ
داستان در مورد والتر وایت ِ پنجاه ساله ای است که شیمی خوانده و شیمی درس میدهد و شرایط مالی خوبی ندارد و پسر شانزده ساله اش معلول است و زن باردار چهل و چند ساله ای دارد و کلکسیون بدبیاری هایش زمانی تکمیل میشود که می فهمد سرطان ریه هم دارد و چیزی از عمرش باقی نمانده. آنوقت است که به فکر آینده خانواده اش می افتد که اگر سرطان او را از آنها بگیرد چه بر سرشان خواهد آمد. والتر پول ندارد و عمیقا برای درمان و آینده خانواده اش به پول نیاز دارد. موضوع اینجاست که وقت زیادی هم ندارد. این است که میرود سراغ کوتاهترین راهی که او را به مقصد میرساند. تولید متامفتامین یا همان شیشه!
اوایل داستان چیزی که از والتر میبینیم و می شناسیم آنقدر معمولی و خطی و بی فراز و نشیب است که با خودت میگویی مردن این مرد شاید هیچ چیزی را در این دنیا تغییر ندهد. مرد آرام و محتاطیست. چندان دیده نمیشود و به خیالش آنچه که دارد، خیلی خیلی کمتر از حقش است و خب...همینطور هم هست. اوایل داستان تنها دلیلش برای قبول همچین خطر بزرگی خانواده اش است. هرچه داستان جلوتر میرود زوال اخلاقی والتر را بیشتر حس میکنیم. هیچ مرزی ندارد. حالا هدف تازه ای پیدا کرده و برای حفظ آن، برای حفظ امپراتوری شیشه اش، ساده تر و بی قیدتر از هروقت دیگری به قتل میرساند. تا جایی که خودش هم به زبان می آید که "هرکاری کردم بخاطر خودم بود..ازش خوشم میومد.توی این کار خوب بودم...بهم احساس سرزندگی میداد".
سریال در پنج فصل و شصت و دو اپیزودِ چهل و پنج دقیقه ای ساخته شده و آنقدر خوب است که نمیشود آن را دید و ساکت ماند. حالا که به لطف کلاس های داستان نویسی کمی با ساختار داستان آشنا شدم میفهمم که داستان این سریال هیچ چیز کم ندارد. هر شخصیتی را که میبینیم، دیر یا زود از گذشته اش سر در می آوریم. از اینکه چرا اینجاست و چه کمکی به ادامه داستان میکند. از آن داستان های مهندسی شده ایست که از جزییات غافل نمیشود و هیچ چیزی را بی جواب نمیگذارد. دیالوگ شخصیت ها، بخصوص حرف هایشان در صحنه های کلیدی، همه در خدمت پیشبرد داستان است. حتی صحبت هایی که والت در کلاس های درسش به دانش آموزان میگوید. در فصل اول هربار که از پخت شیشه برمیگردد و خاصیت مواد شیمیایی را، اینبار بصورتی کاملا عملی، درک میکند، جور دیگری با دانش آموزانش حرف میزند. جایی در کلاس های درسش میگوید "شیمی از نظر فنی علم مطالعه مواد است، اما من ترجیح میدهم اینطور ببینمش..شیمی علم تغییرات است. علم رشد و سپس زوال و سپس تبدیل..." . والتر وایت ، مرد متوسط ِ متوسط ِ متوسط، رشد میکند. اوج میگیرد. امپراتوری شیشه اش را میسازد. پول هایش آنقدر زیاد میشود که از شمارش آن عاجز میماند و در جایی میگوید "حالا چیزی معادل هشت بشکه دویست لیتری پول دارم!"، و کم کم زوال آغاز میشود و در نهایت تبدیل میشود به مردی که با مردنش خیلی چیزها را تغییر داد 
  • ماهی

چیزی که حقم بود

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ب.ظ

امروز پشت تلفن گفته بودم که هم من میدانم و هم شما که کیفیت ترجمه های من خیلی بیشتر از هزینه ایست که از شما دریافت میکنم. نمیشود مقاله ای دوازده صفحه ای را با قیمت عادی در نصف روز انجام داد. گفته بودم از حالا به بعد نرخ ترجمه های من دیگر شبیه سابق نیست و بابت ترجمه های فوری سی درصد اضافه دریافت میکنم و او گفته بود که باید خواسته هایم را در جلسه مطرح کند. تلفن را که قطع کردم دست هایم می لرزید. هربار که صدایم را میبرم بالا، هربار برای کسی خط و نشان میکشم، هربار روند صحبت هایم از حالت معمول خارج میشود، دست هایم میلرزند و صدایم میلرزد و چانه ام میلرزد و کار که بالا بگیرد، اشک هایم میریزند پایین. تلفن را که قطع کردم دست هایم می لرزید و به این فکر میکردم که کاش اخراجم نکند...کاش اخراجم نکند

حالا زنگ زده که با درخواستت موافقت کردیم. من؟ گوشه کاغذ سفیدی نوشتم که تا به خودت احترام نگذاری و برای تلاش هایت ارزش قائل نشوی یا آنها را کوچک بشماری بقیه هم تو و تلاش هایت را به هیچ حساب میکنند.

  • ماهی

Him

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۰۴ ب.ظ


به زودی از breaking bad و بازی لعنتی این چشم آبی لعنتی تر خواهم نوشت...

* به سبک روژان 

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۴
  • ماهی

زنی که نگار بود

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ

چهل و هشت سال بود که صدایش میکردند نگار؛ زنی بود گندمگون یا شاید رنگی دیگر میان سفید ِ برفی و سبزه تند ِ زنان جنوب. ابروهای صافی داشت و چندان در قید این نبود که مرتب نگهشان دارد. موهای مجعدش تازگی ها بنا کرده بودند به ناسازگاری و زیر دوش حمام می ریختند پایین. اینجور وقت ها بود که به خودش میگفت فصل برگ ریزانت شروع شده نگارا؛ هربار که چیزی آزارش میداد، حالا هرچیزی، شروع میکرد با خودش حرف زدن و آنوقت، دیگر نگار نبود که میشد نگارا. باور کنید یا نه هر زنی فارغ از تمام عطرهایی که جلوی آینه اتاق خوابش میچیند، بویی دارد. یکی بوی بابونه میدهد و دیگری بوی کرفس تازه و زنی هم که نگار بود بوی تن بچه میداد؛ گویی که همین حالا کودکی در آغوشش آرام گرفته است. گاهی که هوس زنانگی به جانش می افتاد لب های نازکش را قرمز میکرد و ناشیانه، ماتیک را به پشت چشم ها و روی گونه هایش میکشید و با ریملی که خیلی وقت پیش عمرش را کرده بود، سرسختانه مژه های کم رمقش را جان میداد. روبروی هر آینه ای که می ایستاد، صدای شوهرش را می شنید که بیست و چهار سال پیش وقتی زن های فامیل روی سرشان نقل می ریختند و کل می کشیدند، آرام به گوشش خوانده بود که "چشم هایت رنگ عسل سبلان است". تازه داماد چندان هم بیراه نگفته بود. همین چشم های عسلی راستی راستی نقطه عطف صورتش بودند. آنقدری بلند بود که بتواند بی آنکه روی پنجه پاهایش بایستد، لیوان ها را از آخرین طبقه گنجه بردارد. قیمه را بهتر از هر غذای دیگری می پخت و بقول خودش بعد از یک ربع قرن خانه داری، هنوز هم بلد نبود ته چین را خوب از آب دربیاورد. ظرف که میشست انگشتر فیروزه اش را که با دومین یا سومین حقوق معلمی اش خریده بود میگذاشت کنار سینک. این روزها در دبیرستانی شیمی درس میداد و جوری از آروماتیک ها و پیوندهای یونی و اصول استوکیومتری حرف میزد، انگار که مرکز توجه جهان است و حالا دارد از شیرین ترین شیرین کاری های بچه هایش حرف میزند. دخترهای دبیرستان دوستش داشتند. نه آنقدر زیاد که به هوای تماشایش، تمام ِ یک ساعت و نیم ِ کلاس شیمی را با علاقه دنبال کنند و زنگ های تفریح از سر و کولش آویزان شوند و نه آنقدر کم که پنهانی در خلوت های دخترانه آرزوی مرگش را کنند و با هربار دیدنش آه از نهادشان بربیاید که "باز این آمد!"

پنجشنبه به پنجشنبه کیف قهوه ایش را برمیداشت، روی صندلی مترو می نشست یا وزنش را تکیه میداد به میله ای و تا وقتی مجبور نبود، با کسی کلمه ای حرف نمیزد. گاهی پیش می آمد که از دستفروشی چیزی بخرد یا شکلاتی را با لبخند در دستان کودکی بگذارد ولی این لحظات آنقدر کم بودند که با تقریب خوبی، جوری که آب از آب تکان نخورد، میشد آنها را نادیده گرفت. اغراق نیست اگر بگوییم که میدان تره بار، بهشت زمینی نگار بود؛ لااقل یکی از پنج بهشت زمینی اش. در میان سبزی ها و میوه های تازه، ملکه پرقدرتی بود که هرچه میوه فروش داد میزد "جدا کردنی نیست خانوم!" باز هم به خرجش نمیرفت که نمیرفت.

همسرش معمولا  یک ساعت دیرتر از او به خانه میرسید و این یعنی تا پیش از آمدنش یک ساعتی وقت داشت که خودش باشد و خودش. چایساز را میزد به برق، مقنعه اش را پرت میکرد لبه تخت، دامنش را میپوشید، برای خودش پررنگ ترین چای دنیا را می ریخت، می افتاد روی مبل، انگشت هایش را حلقه میکرد دور لیوان چای، پاهایش را میگذاشت روی میز روبروی مبل و چند دقیقه ای را خیره میماند به مچ پاهایش که هنوز میشد جای کش جوراب ها را دور آنها دید؛ و این کارها را شبیه به آیینی مذهبی، هر روز تکرار میکرد.

بچه ای نداشتند. نه که نخواهند؛ نشد که داشته باشند. سال های اول شبیه رود کوچکی بودند که سنگی مسیرش را بسته باشد. به هر دری میزدند تا راهی پیدا کنند برای خروج از این بحران. هر ماه که پریودش حتی یک روز عقب می افتاد امیدش دوباره زنده میشد. کمی بعد که لکه ها را میدید تا چند روز حال خودش را نمیدانست. علم که جوابشان کرد دوتایی آمدند مشهد. همسرش دورتر ایستاد و نگار را تماشا کرد که پارچه سبزی را آرام گره میزند و چیزهایی زیر لب میخواند. بعد از آن سفر همه چیز آرام گرفت. دیگر از بچه حرفی به میان نیامد.

یک سال پیش از طرف آموزش و پرورش به همراه بعضی از معلم های دیگر در مسابقه ای تلویزیونی شرکت کرد و شب، با لوحی تقدیر و عکسی یادگاری و کارت هدیه پانصد هزار تومانی که هنوز هم که هنوز است خرجش نکرده، برگشت خانه. همان روز بود که لابلای حرف هایش به دبیر ریاضی گفته بود که امروزی که گذشت شاید هیجان انگیز ترین روز زندگی ام بوده...


+ این هفته در کلاس داستان نویسی به ما تکلیف دادند که شخصیتی بسازیم. من از زنی نوشتم که نگار بود.

  • ماهی

نوری که تو بودی...

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ب.ظ

دختری بود که دامن های گلدار می­پوشید و چتری های قهوه ای داشت. هرروز صبح به گیسوهای بافته اش روبان قرمز می­زد و لبخندش را صورتی نقاشی می­کرد و با صدای زنی شرقی که حرف هایش را هیچ نمی­فهمید وسط اتاق می­رقصید و می­چرخید و گل های دامنش پرپر می­شدند. دخترک عاشق نور بود. گاهی یواشکی به گوش دوست هایش زمزمه می­کرد که در زندگی قبلی ­اش خورشید بوده یا شاید کرم­ شب­ تاب کوچکی در جنگلی سبز و دور یا فانوسی روشن به دست های خسته مردی. هر چه که بوده، نور بوده. وگرنه هیچ جور نمی­شود شدت علاقه­ اش را به نور توجیه کرد. اتاقش پنجره ای دارد رو به خیابانی شلوغ با پرده های حریر که گاهی شب ها تا صبح به هوای تماشای خورشید تازه در آمده در تخت بیدار می ­نشیند و زمانش که رسید، پشت همین پنجره خورشید را که نه... نورش را تماشا می­کند. از جایی که او ایستاده خورشید فقط بعدازظهرها رخ نشان می­دهد. بقیه روز فقط روشنایی اش پیداست که همین هم برای دخترک کافیست. بعدازظهرها برایش همانقدر شیرینند که گل ِ هندوانه به دهان پسربچه ای هفت ساله یا بوسه ای از سر شوق به گونه دخترکی تازه بلوغ یافته یا تولد کودکی پس از سال ها انتظار یا آتش ­بسی پس از جنگی طولانی. چای بعدازظهرش را پشت همین پنجره می­نوشد. تکه نباتی زغفرانی را می­ اندازد در فنجان و خیره می­شود به منظره ای که با هر معیار زیبایی ­شناسانه ای هم که بسنجی باز هم تماشایی نیست. ماشین هایی که با عجله و به خیال دخترک پی هیچ می­دوند و تیرهای چراغ برق خاک گرفته ای که در زمستان ها میشود دانه های برف را در روشنایی­ شان دید و نیمکتی رو به خیابان در کنار درخت اقاقیای لجباز یک دنده ای که هیچوقت گل نمی­دهد. سال ها پیش پیرمردی هم بود که شلوارش را تا آنجا که جا داشت بالا می­کشید و روی نیمکت می­نشست و سیگار دود می­کرد. آنقدر آرام و بی­ حرکت بود که اگر حلقه های دود سیگارش را نمی­دیدی به واقعی بودنش شک میکردی. از یک جایی به بعد پیرمرد هم دیگر نبود. یا مرد یا رفت جایی دیگر، روی نیمکتی که درخت اقاقیایش حداقل سالی یکبار گل میداد. دخترک به پیرمرد خیلی فکر نمی­کرد. در حقیقت پیرمرد برایش شی­ ای تزئینی بود که به منظره پشت پنجره کمی و فقط کمی جان می­داد. وقتی که رفت هیچ چیز تکان نخورد. روزی که دخترک نبودنش را فهمید با خودش فکر کرد چه غم ­انگیز... و بعد دوباره محو نوری شد که حالا افتاده بود روی دست هایش.

علاقه اش را به ایستادن پشت پنجره از دست می­داد هروقت که خورشید، آنجور که باید، نبود. همین بود که زمستان ها را دوست نداشت و پاییز هم چنگی به دلش نمی­زد. هیچوقت نشد که به هوای تماشای برف و باران به پشت پنجره بیاید. خنده کودکی، صدای پرنده ای، جیغ ترمز ماشینی، فریاد مردی، بوق آهنگین ماشین عروسی، هیچکدام آنقدر گیرایی نداشتند که دختر را پشت پنجره بکشانند؛ خورشید... فقط خورشید.

مدتی بود که به گمانش دلبسته شده بود به مردی که صدایش طعم گیلاس میداد و چشم هایش رنگ خرما بود و می­شد گم شد در چهارخانه های پیراهنش. پاییز بود که فهمید می­شود به هوای لبخند مردی ساعت ها پای اجاق ایستاد و کتلت سرخ کرد و کتاب شعرهای خاک گرفته کتابخانه را پی یافتن شعری برای او ورق زد. پاییز بود که قلبش تندتر از همیشه تپید و دوست هایش گفتند که آب رفته زیر پوستت انگار. بعدازظهر پاییزی بی خورشیدی بود که مرد پیام داد بیا پشت پنجره اتاقت ببینمت...

دخترک پشت پنجره ایستاد. هیچ نوری ندید، مطلقا هیچ نوری. آنوقت بود که چشم های خرمایی او به صورتش لبخند زد.


  • ماهی

ما جماعت بیمار

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۶ ب.ظ

خندوانه مهمان برنامه اش میشود افغان ها. می آیند و مثل برنامه های قبل می خندند و میخوانند و میروند و شب رامبد جوان در صفحه اینستاگرامش مینویسد برنامه را دوست داشتید؟ میشود نوشت نه دوست نداشتیم. مهمان هایت را عوض کن. در عوض می نویسیم حالمان از فلانی ها بهم میخورد و آنها سرمایه های ما را بالا کشیدند و جای ما را تنگ کردند و مردم را به تنبلی و بدبختی عادت دادند و ما هرچه میکشیم از آنهاست و باید بروند این جماعت بی غیرت و شما بجای اینکه آنها را بیرون کنید پایشان را به صدا و سیما میکشانید؟ وای بر شما!

به توهین عادت کردیم انگار. به اینکه تا روزگار به کسی سخت گرفت ببندیمش به کنایه و با زبان تندمان تا جایی که جا دارد زخمش بزنیم. عادت کردیم به له کردن. به همه را با یک چوب زدن. به افتخار بیخودی داشتن. به از کاه کوه ساختن. به متوهم بودن. به اینکه منتظر باشیم کسی حرفی بزند و ما هزار جور برداشت درست و غلط از حرفش داشته باشیم. 

شاید اغراق باشد ولی به این فکر میکنم که اگر قدرت جهان دست ما بود و کمی و فقط کمی پیشرفته تر از حالا بودیم و روزگارمان کمی آرامتر بود آنوقت ملتی میشدیم که خود خدا هم بنده نبودیم و پدر و مادر هرکس را که از ما پایین تر بود می آوردیم جلوی چشمش.

  • ماهی

متوسط بودن حال بهم زنه گل گیسو

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۳ ب.ظ

از اینستاگرام متنفرم...

از شرح تصویری کافه گردی ها و تئاتر رفتن ها، لحظه وصال و بوسه از لب یار و دست در دست هم قدم زدن ها، سیگار و تنهایی و جدایی ها، لباس های رنگی و لبخندهای ماتیکی و ته ریش های ناب و عینک های گوچی و چنل و دوربین های کنون، خانه های رویایی و پنجره های پرنور و کتابخانه های پرکتاب، بازارچه خیریه رفتن ها، زیور آلات دست ساز و گیسوی بافته و ژست های قند توی دل آب کن، دورهمی گرفتن ها؛ من از روزمره رویایی دور از دسترس آدم های خوشحال اینستاگرام متنفرم. از آنچه که آنها چشم به هم زدند و بدست آوردند و من ماه ها و ماه ها و ماه ها جان کندم و باز هم به دستم نیامد و اگر هم آمد، کیفیتش یک هزارم دنیای باکیفیت آنها هم نبود. از آنچه که داشتند و ندارم. از آنچه که به خواب هم ندیدند و به سرم آمد. از سفرهایی که رفتند و سلفی هایش دست به دست چرخید و رویای پاریس رفتنی که حالا دست خیالم هم بهش نمیرسد. از غذاهایی که خوردند و پختند و کافه هایی که رفتند و ساختند و نوشیدنی های گرم و سردی که چشیدند و من حتی نامش هم نمیدانستم. از فیلم هایی که دیدند و موزیک هایی که شنیدند و کتاب هایی که خواندند و کنسرت هایی که رفتند. از عشقی که ثمره اش را ندیدم. از تنهایی و دل مردگی بعدش، از دیوانگی و الکی خوش بودن های بعدترش، از دنیای کوچک متزلزل ارزانم، از هرچیزی که متوسط بودنم را میکوباند توی صورتم؛ از اینستاگرام متنفرم!

  • ماهی

دنیا پر است از اینجور آدم ها

سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۵۰ ب.ظ

کشیش تازگی ها ما را به اقلام کلیسا اضافه کرده است. یکبار مست و لایعقل- او یک دائم الخمر است- به ما گفت که چهره های ما او را به خدا نزدیکتر میکند. راست هم میگوید... ما بی اندازه موجودات خوش قیافه ای هستیم. تازگی ها نیمرخ مادرم را روی ژتون تراموا ضرب کرده اند و ناسا هم قصد دارد براساس شکل جمجمه من و پدرم ماکت کُره ای ماه درست کند. استخوان گونه مان آیرودینامیک است و در چاه زنخدانمان شش تا گلوله شات گان جای میگیرد. بیشتر مردم اعتقاد دارند که بزرگترین دارایی ام پوستم است که می درخشد. جدی میگویم! بقیه چشم ها یا دندان های براقم را دوست دارند یا موهای پرپشتم یا قد و قامت سروم را، ولی اگر نظر خودم را بخواهید مهمترین ویژگی من توانم است در شنیدن تعریف و تمجید دیگران.

از آنجاییکه من و خانواده ام بی اندازه باهوشیم، قادریم درون آدم ها را ببینیم؛ انگار از پلاستیک سفت و شفاف ساخته شده اند. میدانیم بدون لباس چه شکلی هستند و عملکرد مذبوحانه قلب و روح و امعا و احشایشان را میبینیم. وقتی یک نفر میگوید "چه خبرا پسر؟" میتوانم بوی حسادتش را حس کنم، همینطور میل احمقانه ش را به تصاحب تمام  مواهبی که ارزانی ام شده، آن هم با لحنی خودمانی که ترحمم را برمی انگیزد و دلم را آشوب میکند. آنها هیچ چیز راجع به خودم و زندگی ام نمیدانند و دنیا هم پر است از اینجور آدم ها.


داستان "گوشت کنسروی" از مجموعه داستان " مادربزرگت رو از اینجا ببر"

 دیوید سداریس، ترجمه پیمان خاکسار

  • ماهی

تنهایی همه جوره غم انگیز است

جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۱۹ ب.ظ


چهار پنج روز قبل از بهار در روزهای خلوت دانشگاه همدیگر را دیده بودیم. وقت ناهار من بودم و او دور یک میز و دو مرد دیگر، هرکدام در میزهایی جداگانه. نیمرخ مردها را میدیدم که خم شده بودند روی ظرف غذایشان؛ بدون اینکه فرضا نیم نگاهی به گوشی موبایلشان داشته باشند یا اطراف را تماشا کنند یا موسیقی گوش دهند یا روزنامه ای بخوانند، بی هیچ حرکت اضافه ای در هاله ای از سکوت، سرگرم بودند. ما دوتا کمی دورتر از آنها کنار پنجره نشسته بودیم کنار هم و ساندویچ های نسبتا افتضاحمان را گاز میزدیم. لابلای حرف هایش گفته بود که تنهایی غذا خوردن غم انگیز است...

واکنشم چه بود؟ یادم نیست...

دستش را گرفته بودم شاید، یا لبخند زده بودم به چشم هایش، یا دست برده بودم لای موهایش. یادم نیست...

  • موافقین ۸ مخالفین ۰
  • ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۹
  • ماهی