بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

مهربانی

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۳۷ ب.ظ
امروز رفته بودم سینما. کنار من سه تا دختر دیگر هم بودند همسن و سال خودم. چادر داشتند و محجبه بودند. دخترهایی که چادر دارند در نگاه من دو جورند. آنهایی که چادر انتخاب خودشان است و به زیباترین جوری که میشود، چادر سرشان میکنند. اینها با چادر شبیه فرشته ها میشوند. همه شان هم از صورتشان نور میچکد. چادری های نوع دوم هم انگار که به زور چادر کشیده باشند به سرشان. اینها اعصاب مرا بهم میریزند. دخترهای امروز سینما از همان هایی بودند که از صورتشان نور میبارید. کنار هم نشسته بودیم و که سالن تاریک شد. محمد رسول الله میدیدیم. فیلم رسید به جایی که نیاز داشتم چیزهایی را همان لحظه از کسی بپرسم تا فیلم را بهتر درک کنم. از دختر کناری ام پرسیدم. با آرامترین لحنی که میشد، شمرده شمرده، برایم توضیح داد که اینطور و آنطور. در تاریکی سینما میتوانستم لبخندش را هم ببینم. کمی که گذشت برشی سیب تعارفم کرد. بعد تکه ای شلیل. چند دقیقه بعد گفت مشتت را باز کن و پسته و نخودچی کشمش ریخت کف دستم. دیدم که برای خودشان میوه آوردند و آجیل و کلوچه و یک کدامشان دارد با چاقو در همان تاریکی میوه ها را پوست میگیرد و من هم شریک میکند. فیلم که تمام شد، چراغ ها را که روشن کردند ازشان تشکر کردم بابت خوراکی های خوشمزه شان. همانی که کنارم نشسته بود دوباره به صورتم لبخند زد. بعد کمی آمد جلو و بی آنکه چیزی بگوید با دست هایش موهایم را داد زیر مقنعه و بعد گرمتر از قبل لبخند زد و خداحافظی کرد و تمام.
تمام روز به کارش فکر میکردم. به اینکه چیزی را که فکر میکرده درست است به قشنگ ترین و لطیف ترین شکل ممکن انتقال داده. میشد شبیه خیلی های دیگر ابروهایش را درهم بکشد که "دختر! موهایت را بکن تو" یا نوچ نوچ کنان جوری نگاهم کند که انگار دلیل تمام بدبختی های جهان منم و بس! میشد تلخ باشد. میشد بی تفاوت باشد. میشد بابت اعتقاد و رفتار متفاوتمان از بالا نگاهم کند. میشد جور دیگری باشد ولی به جای تمام اینها به صورتم لبخند زد و با دست هایش موهایم را برد زیر مقنعه. فارغ از اینکه چه اعتقادی دارم و در مورد حدود پوششم چطور فکر میکنم، تمام راه سینما تا خانه خودم را در صفحه موبایلم نگاه کردم و به شیرینی رفتاری فکر کردم که خیلی وقت بود شبیهش را ندیده بودم
  • ماهی

همینقدر دیوونه...همینقدر لعنتی

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۳۱ ب.ظ


Friends-Season 4/Episode 20

  • ماهی

ماه و ماهی

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۲ ق.ظ


با شنیدنیش هوس میکنی از نو عاشق شوی و همینطور تا ابد عاشق بمانی...


+ دانلود در بیپ تونز

  • ماهی

با دخترهای نوجوان

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۲۳ ب.ظ

حالا من شغلی دارم که بیشتر از هر وقت دیگری درگیرم کرده و انرژی ام را تا آنجا که میتواند میگیرد. مسئله ساعت کاری نیست. مسئله اینجاست که شاید کار با نوجوان بعد از کار در معدن سخت ترین کار دنیا باشد ( و آخ که من عاشق همه آدم هایی ام که کارشان را هرچه که هست بعد از کار در معدن سخت ترین کار دنیا میدانند). با دخترهای نوجوان سیزده تا شانزده ساله سر و کار دارم. دخترهایی که مدام تمایل دارند از گردنت آویزان شوند و تو را در آغوش بگیرند و تا غافل میشوی گوشی هایشان را که معلوم نیست کجا قایم کرده اند، دربیاورند و با "تکون بده"، بدن های تازه بلوغ یافته شان را تکان دهند. قبل از شروع دوره، من و تمام مربی هایی که قرار بود در کلاس های دخترها حاضر شویم با خانم روانشناسی ملاقات کردیم. آنجا به ما گفته شد که چگونه در برابر  ابراز علاقه های افراطی دخترهای نوجوان واکنش نشان دهیم. گفتند که دخترها در این سن تمایل دارند که دوستی هم جنس و بزرگتر از خودشان داشته باشند. گفتند صمیمیت بیش از اندازه ما برای آنها وابستگی می آورد و پایان دوره، وقتی که من ِ مربی از او جدا میشوم کسی که در این بین آسیب می بیند او خواهد بود. راهکار این بود که اگر فرضا یکی از دخترها دست انداخت گردنت و لپت را بوسید، سریع او را پس بزن و بگو که دوست ندارم منو ببوسی! عجیب بنظر میرسد. همان روز هم شنیدنش برای ما عجیب بود. خانم روانشناس با قاطعیت در موردش حرف میزد ولی.

حالا گاهی دخترها از سر و کولم آویزان میشوند و میگویند مهشاد جون چقدر شما خوشگلین! دلم نمیخواهد...واقعا دلم نمیخواهد ولی موضع میگیرم که فلانی! حس بدی پیدا میکنم بغلم میگیری یا تشر میزنم که خانم هاشمی هستم!

دخترها عقب میکشند. ساکت میشوند. گاهی یک تا دو روز کامل دور میمانند و از پوسته خود بیرون نمی آیند و چیزی از درون من میجوشد و تا نزدیکی گلو بالا می آید. گاهی چیزی به دلم چنگ میزند. وسوسه میشوم که عذرخواهی کنم یا به جای دو قدمی که عقب آمدم، سه چهار قدم جلوتر بروم. در همین گیر و دار همانطور که خانم روانشناس وعده داده بود، دخترها کم کم می آیند جلو. اوضاع شبیه قبل میشود. گروه ها دوباره کامل میشوند. بچه ها سر کارشان برمیگردند و من خانم هاشمی میمانم که دیگر ناگهان کسی از شانه اش آویزان نمیشود.

دلم میخواهد خانم روانشناس را دوباره ببینم...حرف ها دارم برایش.

  • ماهی

مادرم

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۳۶ ب.ظ

دوتایی نشستیم دور میز آشپزخانه و لوبیاسبزها را خرد میکنیم. من درشت خرد میکنم و او ریزتر. دارد از لباس عروسی میگوید که دیشب در جشن دیده. ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد، چند لحظه ساکت میماند.

دیشب خواب دیدم عروس شدی...یادمه که توی خواب خیلی دلم گرفته بود. دوست نداشتم از پیشم بری


  • ماهی