بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

آن دو نفر

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۶ ب.ظ

با اینکه دیگر در بلاگفا نمینویسم اما هنوز هم هرچند وقت یکبار پنل وبلاگم را باز میکنم تا لیست وبلاگ های به روز شده را ببینم و بخوانم. آنهایی را هم که در بلاگ مینویسند از همینجا دنبال میکنم. هر چند روز یکبار مینشینم روی تخت و لپ تاپم را میگذارم روی شکمم یا پشت یکی از سیستم های دانشگاه دستم را میگذارم زیر چانه ام و وبلاگ میخوانم. از میان تمام وبلاگ ها با نویسنده هایی که میشناسم و نمیشناسم تنها دو وبلاگ برایم حکم چای اول صبح را دارند. بدون آنها روز شروع نمیشود. یکی وبلاگ تهمینه است. اینکه تحت هر شرایطی مینویسد یک جورایی اطمینان خاطر است برایم. راستش را بخواهید نمیدانم خاطرم را از چه چیزی مطمئن میکند ولی نوشتن ِ هر روز تهمینه خوب است؛ خیلی هم خوب است. یکی دیگرش هم وبلاگ میثاق است. هر روز و گاهی روزی چندبار صفحه وبلاگش را به امید نوشته ای جدید باز میکنم. وبلاگش بخشی دارد با عنوان "سهراب و آیدا". میثاق را به هوای سهراب و آیدایش میخوانم. 

بعید میدانم که اینجا را بخوانند. ولی خوب است آدم گاهی از آنهایی که حالش را خوب میکنند تشکر کند. ممنون که مینویسی تهمینه. ممنون که سهراب و آیدا را به زندگی ام وارد کردی میثاق



  • ماهی

غم

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۸ ب.ظ

تنهایی غذا خوردن شاید یکی از ده اتفاق غم انگیز دنیا باشد. یکی دیگرش زنگ زدن به شماره تلفن هایی است که روی دیوار دستشویی های عمومی نوشته شده اند. آزاده میگوید سومی اش لباس های آویزان در گنجه کسی است که مرده. من اما هنوز به هشت تای بعدی فکر نکردم

  • ماهی

!Fun With Flags

سه شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۵ ب.ظ

برای شب های پاییز سریال میخواهید؟ بیگ بنگ  پیشنهاد خوبی خواهد بود

The BigBang Theory-Season9,Episode2 

  • ماهی

پشت پنجره اتاقم یک خیابان بزرگ است که تا نیمه های شب صدای رفت و آمد ماشین ها را از آن میشنوم. سال های اول که آمده بودیم اینجا تحمل صداها برایم سخت بود؛ حالا عادت کردم ولی. حتی بعضی چیزهایش هم مایه دلخوشی ست. مثلا هربار که باران بیاید من از صدای حرکت ماشین ها روی آسفالت میفهمم که باران آمده. همین خیابان را که بروی جلوتر میرسی به یک میدان که هرچند وقت یکبار چندتا از این المان های شهری را میگذارند وسطش. آخری اش چندتا اسب چوبی بودند که هنوز هم ماشین ها دور تا دور آنها میچرخند. میدان را که بروی پایین تر، گوشه خیابان، یک گلخانه کوچک است. هوا که تاریک باشد، تابلویش را میبینی که هرچند ثانیه یکبار روشن و خاموش میشود. اتفاقی پیدایش کردم. یکبار که اتوبوس اشتباهی سوار شدم و سر از آن سوی میدان درآوردم دقیقا روبروی همین گلخانه پیاده شدم. چند ماه بعد که خواستم از "گلدان ِ مادر" قلمه بزنم یادم آمد که همین نزدیکی ها یک گلخانه است. "گلدان ِ مادر" گلدانیست که مادر هدیه داده. مادر، مادربزرگم است که صدایش میکنیم مادر. به این خاطر به گلدانی که مادر هدیه آورده میگویم "گلدان ِ مادر" چرا که تمام گلدان های خانه را از همین گلدان ِ مادر قلمه زده ایم. یک جورایی واقعا مادر تمام گلدان های خانه مان است. یک روز یک شاخه از گلدان مادر را با قیچی بریدم و گذاشتم توی شیشه خالی ترشی که حالا پر از آب بود. همان روز بود که یادم آمد همین نزدیکی ها یک گلخانه کوچک است. خوبی گلدان مادر این است که بچه هایش خیلی زود توی آب ریشه میزنند و بعد هم که میروند توی خاک، خوب و سر به راه نور را دنبال میکنند و بالا می آیند؛ این ویژگی را از مادرشان به ارث بردند.

یک گلدان خالی قرمز رنگ هم دارم. قبلترها از کسی هدیه گرفته بودم. آن زمان گل داشت. مدتی بعد برگ هایش شروع کردند به ریختن. اوایل امید داشتم که حال و روزش بهتر شود. حتی سپردمش به همسایه مادربزرگ که خانه اش سبز سبز بود. فایده ای نداشت. یک روز رسید که دیگر هیچ برگی به شاخه اش نبود؛ خشک خشک. گلدان را خالی کردم و گذاشتمش کنار پنجره. بعد که کودک ِتازه گلدان ِمادر داشت توی شیشه خالی ترشی که حالا پر از آب بود جان میگرفت، برداشتمش و با گلدان خالی قرمزم رفتیم به آن سوی میدان.

مردی جوان، معمولی تر از تمام مردهای معمولی دنیا، ایستاده بود لابلای گل هایی که من اسم هیچکدامشان را نمیدانستم. یادم نمانده که لباسش چه رنگی بود یا موهایش را به کدام سمت شانه کرده بود یا وقتی سلامش کردم گفت سلام یا فقط لبخند زد. من از آن مرد هیچ چیزی خاطرم نمانده ولی نمیدانم چرا هربار که گلدانم را آب میدهم یاد آن مرد می افتم که چقدر باشکوه میان گل هایی ایستاده بود که من حتی اسمشان هم نمیدانستم... 

  • ماهی

درمان

جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ق.ظ

مهر که آمد پنجشنبه و جمعه برایم فرقی نکرد، هر صبح ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه از خواب بیدار شدم و تا تاریکی هوا خودم را بیرون از خانه سرگرم کردم. در تمام کلاس ها حاضر شدم. به دارالترجمه زنگ زدم و گفتم هرچقدر کار ترجمه داری برایم بفرست. طولانی ترین مقاله هایش را برایم فرستاد. ساعت های بیکاری چپیدم توی اتاق کامپیوتر دانشگاه و ترجمه کردم. یک روز زنگ زدند و گفتند حاضری سه شنبه ها بیایی فلان مدرسه و تدریس کنی؟ برای رسیدن به فلان مدرسه باید پانزده ایستگاه در مترو می نشستم و بعد مسیر پانزده دقیقه ای را در اتوبوس منتظر میماندم تا میرسیدم به مدرسه ای که یک ساعت و نیم با من فاصله داشت و خب...سه شنبه ها هم روزی بود که بیکار بودم. میتوانستم بگویم نه...این مدرسه خیلی دور است و اصلا دوست دارم سه شنبه های بیکاری ام را در خانه بنشینم و هیچ کاری نکنم. ولی مدت ها بود که به این نتیجه نرسیده بودم هیچ کاری نکردن مخرب تر از کارهای سخت یا حتی کارهای بد کردن است. گفتم قبول! من میشوم معلم سه شنبه های مدرسه شما. یک روز هم رفتم پیش استاد پروژه ام و گفتم میخواهم پروژه ام را زودتر از وقتی که باید بردارم. بعد به خودم آمدم و دیدم که چندین و چند هندوانه را زدم زیر بغلم و هر لحظه امکان دارد همه اش از دستم بیفتد پایین. حالا بیست و چهار روز است که گذشته و بخش عجیب ماجرا اینجاست که هیچکدام از این کارها را از دست ندادم. شب ها روی تخت دراز میکشم. خسته تر از آنم که کتابی را ورق بزنم. لپ تاپم را میگذارم روی شکمم و یک قسمت از سریالی بیست دقیقه ای را تماشا میکنم و بعد مثل یک کودک آرام میخوابم. از من به شما نصیحت... خستگی جسم و سرگرمی از کار بهترین راه برای فکر نکردن به چیزهاییست که مثل خوره چسبیده اند به مغزت

  • ماهی

و این اولین بار نیست

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ق.ظ

یک سال و نیم پیش یکی از دوست هایم حال خوبی نداشت. در وبلاگ قبلیم برایش متنی نوشتم. حالا بعد از یک سال و نیم این چندمین بار است که میبینم متنی که نوشته بودم بدون هیچ منبعی در گروه های مختلف تلگرام دست به دست میشود. بخش مسخره اش اینجاست که امشب همان متن را در گروهی دیگر دیدم که اینطور شروع میشد:

نوشته ای زیبا از خانم تهمینه میلانی!

+ لینک متن 

  • ماهی

هر سال دریغ از پارسال

دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۳ ب.ظ

همین الان فهمیدم که فردا اختتامیه جشنواره مجازی کتابخوانی ست و یادم آمد که سه دوره قبلی را که با چنان شور و هیجانی ثبت نام میکردم و کتاب ها را میخواندم و سوالات را جواب میدادم و منتظر میماندم و برنده میشدم و بعد عزیزی به جای من به جشن میرفت و جایزه ام را میگرفت و برایم کتاب های امضا شده هدیه می آورد. بعد دلم گرفت که امسال هیچ سهمی از این جشنواره ندارم.

  • ماهی

از شما میپرسم

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۴ ب.ظ

چه چیزی ممکن است در زندگی کسی جابجا شود که اشک اینقدر زود، گاهی حتی بی هیچ محرکی به چشمش بیاید؟


The Book Thief-Brian Percival

  • ماهی

ردپای ماندگار

پنجشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ق.ظ

ماندگارترین یادگار ِ سرپیچی های اودایان را در حیاط خانه می دیدی: ردپایی که روز سیمان کردن حیاط خاکی به جا مانده بود. روزی که بهشان گفته بودند از خانه بیرون نیایند تا سیمان خشک شود. تمام صبح بنا را تماشا کرده بودند که توی فرغون ملات سیمان درست میکرد و با ابزارهاش این معجون آبکی را پهن میکرد و ماله میکشید. بنا قبل از اینکه برود به آنها هشدار داده بود که تا بیست و چهار ساعت کسی روش نره!

سوبهاش گوش کرد. فقط از پشت پنجره تماشا کرد و پا بیرون نگذاشت. ولی همین که مادرش روش را کرد آنطرف اودایان دوید روی تخته دراز چوبی که موقتی تا دم در کشیده بودند. وسط تخته تعادلش را از دست داد و پاهاش روی سیمان جا انداخت - رد ناقص هر پا مثل وسط مخروطی یک ساعت شنی، نرمه نوک انگشت هاش جدا ار ردپاها.

فرداش دوباره بنا را صدا کردند. تا آن موقع سیمان خشک و رد پاهای اودایان ابدی شده بود. برای اصلاح این خرابی فقط میشد یک لایه دیگر سیمان بکشند. سوبهاش از خودش پرسید آیا برادرش این بار دیگر شورش را در آورده یا نه. ولی پدرش به بنا گفت بگذارد همین جور بماند. نه بخاطر خرجش یا دردسرش؛ بلکه چون بنظرش پاک کردن قدم های پسرش اشتباه بود.


گودی، جومپا لاهیری، ترجمه امیرمهدی حقیقت

* داستان زندگی دو برادر به نام های اودایان و سوبهاش.

  • ماهی

اینجا فقط یک وبلاگ نیست

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۴ ب.ظ

گاهی به این فکر میکنم که کاش میشد وبلاگم را به گوشه لباسم سنجاق کنم تا هربار آدم تازه ای را دیدم وبلاگم را نشانش دهم که "ببین! من ِ واقعی اینی نیست که روبرویت ایستاده. من واقعی پشت این کلمه هاست. من واقعی اصلا خود این کلمه هاست" . آنوقت شاید دیگر لازم نبود این همه انرژی برای تغییر تصور غلط بقیه از خودم مصرف کنم یا مدام نقشی را بازی کنم که نه تنها من نیستم، که کوچکترین شباهتی هم به من ندارد. 

  • ماهی