بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

About time

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۴ ق.ظ

The truth is, I now don't travel back at all, Not even for the day. I Just try to live every day as if I've deliberately come back to this one day to enjoy it as if it was the full final day of my extraordinary, ordinary life

We are travelling through time together everyday of our lives. All we can do is do our best to relish this remarkable ride

About Time-Richard Curtis

  • ماهی

اگر به مشهد آمدید...

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۱۹ ب.ظ

مشهد را خوب بشناسید. مشهد تمامش به همان خیابان های اطراف حرم محدود نمیشود. آنجا بافت سنتی شهر است. آنجا پر است از آدمهای همه جا. مشهد واقعی آنجا نیست. از خیابان های اطراف حرم فاصله بگیرید. مشهد واقعی را پیدا خواهید کرد

  • ماهی

راه فرار

پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۲۰ ب.ظ

به گمانم برای هر کداممان یک راه فراری باشد که فرضا هربار زندگی سخت گرفت از آنجا بزنیم به چاک! البته خیلی هم نمیشود اسمش را گذاشت راه فرار. یک جور فرصت تنفس است. شبیه استراحتی چند دقیقه ای در جلسه ای طولانی یا پنجره ای که برای چند ثانیه در هوای گرفته و دم کرده اتوبوسی باز میشود یا مرخصی های چند روزه برای زندانی های حبس ابد. راه فرار من این است که برگردم به خودم. استراحت کنم. فیلم ببینم. کتاب بخوانم. آشپزی کنم. شیشه های ترشی را به ردیف بچینم پشت شیشه. کیک هایی بپزم که هیچکس دوستشان ندارد. موهایم را ببافم. چتری هایم را کوتاه کنم. تنهایی بروم سینما. به گلدان هایم آب بدهم و برگ هایشان را تمیز کنم و برایشان شعر بخوانم. صبح ها را تا ظهر بخوابم و شب ها را تا دیروقت بیدار بمانم. امروز ولی راه فرار تازه ای را امتحان کردم. در این پاییزی ترین روز، روبروی دوربین دوستم ایستادم و به اندازه خستگی تمام این روزها لبخند زدم.

از من به شما نصیحت... راه فرار خود را پیدا کنید و هر از چند گاهی از آن بزنید به چاک

  • ماهی

کلاس هفتمی های من (2)

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۰۹ ب.ظ

در توضیح نقاشی اش نوشته که والس پروانه ها مرا یاد رقصی دو نفره در یک مهمانی بزرگ می اندازد

  • ماهی

نور تو بودی

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۵۱ ب.ظ

تنها بیست ماه گذشته و آنقدر دور بنظر می آید که انگار هیچوقت اتفاق نیفتاده است

Blue Jasmine-Woody Allen

  • ماهی

داشتند والس پروانه ها را نقاشی میکردند

سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۰۰ ب.ظ

گفتم تصور کنید قرار است دلنشین ترین صدای عالم را بشنوید. پس جوری بنشینید که مناسب  این حال باشد. بعضی هایشان دست هایشان را زدند زیر چانه شان. بعضی ها شق و رق تکیه دادند به پشتی صندلی. چندتایی هم چشم هایشان را بستند و سرشان را گذاشتند روی میز. برایشان والس پروانه ها را پخش کردم. شنیدند؛ تمام چهار دقیقه و سیزده ثانیه اش را شنیدند. تمام که شد گفتم حالا یک نفس عمیق بکشید. مداد سیاه را بردارید و بدون هیچ حرف اضافه ای، بدون اینکه داد و بیداد راه بیندازید یا غرغر الکی تحویلم دهید هرچیزی را که شنیدید روی کاغذ نقاشی کنید یا بنویسید.

دست به کار میشوند و من بعد از مدت ها لحظه ای را تجربه میکنم که دوست دارم حالا حالا ها تمام نشود. شبیه آنها میشوم. گوشه دفترچه ام مینویسم آسمان آبی بود. دست در دست هم، دوتایی روی چمن های نمدار راه میرفتند. پروانه ای روی شانه اش نشست. دلش لرزید. شروع کرد به دویدن. کمی دورتر، انگار که پرگاری قدیمی باشد. روی یکی ازپاهایش ایستاد و به محوریت همان چرخید. نمیشد اسمش را گذاشت چرخیدن. بیشتر شبیه رقصی بود که برای اتفاقی خاص طراحی شده باشد...

  • ماهی

دوست دارم به تمام دنیا نشانش دهم

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۸ ب.ظ

... داستان مینویسد و موفق است. خرید میکند و موفق است. عاشق میشود و موفق است. شکست میخورد و موفق است. خواهر است و موفق است. زندگی اش را منسجم میکند روی یک ابر نرم. آرام و نرم... تمام تمام این ها بابت این است که دل آرامی دارد. حتی وقتی پر از طوفان هم باشد یک چیزی،یک کاری را برای خودش مهیا میکند تا آرامش کند. ولو آن یک چیز لاک زدن روی ناخن هایش باشد...


عطیه از من نوشته؛ بی هیچ مناسبت و دلیل خاصی. مهربانی از این پررنگ تر؟

  • ماهی

مامان

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۳۵ ب.ظ

هربار که موهایم را میبافم اولین واکنش مامان این است:

آخ فی فی جوراب بلنده من :)

  • ماهی

کلاس هفتمی های من (1)

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۲۵ ب.ظ

به بچه هایم تکلیف دادم که علایقشان را روی یک کاغذ بنویسند. بعضی هایشان را که میخوانم قند توی دلم آب میشود. یکی نوشته کمک کردن به مامان جون و مامانی را دوست دارم. بعد توضیح داده که مامان جون مادربزرگم است و مامانی، مادرم. یکی دیگر نوشته که دست تکان دادن برای آدم های غمگین توی خیابان از علایقش است. یکی هم از خواندن رمان های هیچکان (!) سر کیف می آید. یکی گوش دادن به تمام آهنگ های جهان که بابک جهانبخش خواننده آنهاست از لذت بخش هایش است. یکی هم رقصیدن را دوست دارد. رقصیدن با دامن آبی اش را بیشتر دوست دارد. یکی دیگر فکر کردن به لیونل مسی را از هر چیز دیگری بیشتر دوست دارد. کسی هم نوشته وقتی مادرم میرود سر کار، من و برادر سه ساله ام  تنها میشویم. بعد او به من میگوید مامان. وقت هایی را که مامان میشوم، دوست دارم.

  • ماهی

فراموشی

دوشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۲ ب.ظ

عشق های پر شورمان تمام میشوند. آدم های دوست داشتنی مان میروند بدون اینکه چیزی را برهم بزنند. بی هیچ جنجال و دعوا و صدای اضافه ای در توافق و آرامش کامل همه چیز تمام میشود و کسی میرود و هیچ وقت برنمیگردد. تو میمانی و یادش و اینکه چقدر دوستش داشتی و چقدر صدایش گرم بود و چه عطر دلپذیری داشت نفس هایش و بعد کم کم یاد میگیری بدون او هم میشود زندگی کرد. دردها کمتر میشوند. زخم ها کهنه میشوند و آن حفره خالی شاید شروع کند به پر شدن. فراموش میکنی...

شده تا بحال خدا را شکر کنید بخاطر نعمت فراموشی؟

  • ماهی