بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

راه و رسم غمگین بودن

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۳۸ ق.ظ

ما وبلاگ نویس ها از غم نوشتن را خوب بلدیم. انگار یکجور هدیه الهی باشد یا یک نیروی نهفته ماورایی که با باز شدن پنل کاربری وبلاگ فعال میشود. ما میتوانیم ساعت ها از رفتن بنویسم، از دلتنگی ها و تنهایی هایمان شکایت کنیم و به گونه ای باورنکردنی این قابلیت را داریم که ماجرای نوشیدن تنهایی یک استکان چای را در بعدازظهر جمعه یا انتظار برای شروع فیلمی در سالن سینما را با چنان سوز و گدازی بنویسیم که دل هر مخاطبی را به درد آورد. نمیدانم...شاید فضای وبلاگ اینطور ایجاب میکند. همانطور که آدم ها در صفحات شخصی اینستاگرام خود حداقل سه سطح از زندگی واقعی بالاتر و شادتر و رنگی تر هستند، در وبلاگ هایشان هم به همین میزان غمگین تر و تنهاتر و شکست خورده ترند. اما ماجرا به همین جا ختم نمیشود. می بینیم که هرروز چقدر موزیک های تلخ درد دار خوبی منتشر میشوند و این درحالیست که موزیک های شاد ریتمیک خوشحال، بی آنکه به ابتذال کشیده شوند، به تعداد انگشت های یک دست هم نمیرسند. میبینیم که فیلم ها دیگر هپی اند نیستند و حتی همان هپی اندهای معدود هم مخاطب را راضی نمیکنند و برچسب "اه چه مسخره تموم شد" نصیبشان میشود. ما به خوبی از قواعد شکست خوردن باخبریم. اگر رابطه ای را، شغلی را، هدفی را شروع کردیم و بنا به هر دلیلی نتیجه نگرفتیم میتوانیم روزها و ماه ها عزاداری کنیم. ما غم ها را پررنگ تر و بزرگتر میبینیم. شادی هایمان کوتاهند و کلیشه. هرچیزی خوشحالمان نمیکند و اگر دری به تخته خورد و روزی حالمان خوب بود، نمیدانیم چطور سفت بچسبیمش که از لای انگشت هایمان سر نخورد و بیفتد پایین.

انگار از یک جایی به بعد، وقتی همه خواب بودیم کسی آمد و رشته درد را گره زد به جانمان و رفت. صبح که بیدار شدیم یادمان آمد که درد نام دیگر من است. 

  • ماهی

ماضی بعید

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۲ ب.ظ

من این سکانس را چند ده بار دیدم. بعد از یک جایی به بعد حس کردم که دیدنش کافی نیست. شروع کردم به فقط شنیدنش. بدون تصویر فقط میشنیدمش. بعد هربار که شهرزاد میگه بیا برگردیم به نقطه صفر، با خودم میگم مگه میشه برگشت به نقطه صفر؟ مگه میشه از روی این دره بزرگ پرید؟ مگه میشه یه سوزن برداشت و امروز رو وصل کرد به گذشته های دور ِ خوب؟

همه ما هزارتا نقطه صفر داریم؛ شاید هم بیشتر. یک میلیون نقطه صفر؛ از این هم بیشتر حتی. زندگی ما پر شده از نقطه های صفر. مثلا نقطه صفر زندگی. یه روز مادر و پدرت تصمیم میگیرن تو بیای و بعد تو از یه جایی پرت میشی توی این دنیا و نقطه صفر زندگیت رو پشت سر میذاری. یا مثلا نقطه صفر از ناظم مدرسه متنفر شدن. یک روز تصمیم میگیری آنقدر از ناظم اتو کشیده مدرسه ات متنفر باشی که اگر فرصتش پیش آمد انگشت بیندازی توی گلویت و هرچه توی دلت هست روی صورتش بالا بیاوری. یا حتی پیش پا افتاده تر. نقطه صفر غذا خوردن، نقطه صفر مسواک زدن، نقطه صفر پیاز را توی روغن سرخ کردن. بعد کم کم بزرگ میشی و میرسی به نقطه صفر دوست داشتن. یک روز تصمیم میگیری که کسی را دوست داشته باشی. چشم هایت را میبندی، مشت هایت را گره میکنی و حرکت میکنی از نقطه صفر دوست داشتن به سمت او. حالا فرض کن که دنیا سازش کوک نبود و تو زخم خوردی و خسته شدی و پیر. نمیشود یک روز دست دراز کرد رو به یار و گفت که بیا برگردیم به نقطه صفر. ما نقطه صفر را هزار سال پیش رد کردیم. حالا خسته ایم و پیر و زخمی...

شهرزاد، حسن فتحی، قسمت بیست و هفتم

  • ماهی

خوبی از خودتونه

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ق.ظ

یکبار یک نفر به من گفت وقتی کسی فرضا از زیبایی ات تعریف میکند، در موضع  نه بابا اونقدری هم که شما میگین زیبا نیستم نباش. این نقطه، نقطه خوبی نیست. ممکن است در همان لحظه برایت تمجید بیشتری به همراه داشته باشد و فرد مقابل را در موضع  شوخی میکنی؟ تو به این دلیل و این دلیل و این دلیل خیلی زیبایی، اما میتواند در بلندمدت خطرناک باشد و تو را برساند به جایی که انگار زیبایی ات را باور نداری و در اصل برای باور زیبایی ات نیاز داری به مورد تحسین دیگران واقع شدن. بعد یک چیزهایی گفت که من نفهمیدم. من آن موقع نوزده ساله بودم به گمانم؛ ترم سه یا چهار دانشگاه. دروغ است اگر بگویم که حالا نیازی ندارم به تحسین دیگران و دروغ بدی هم هست. ولی حس میکنم گاهی نباید منتظر تحسین دیگران باشیم. میشود روبروی آینه ایستاد و گفت آی دختر..تو چقدر زیبایی یا بدست آوردن این موقعیت کاری آن هم در این سن کار ساده ای نبود ولی تو انجامش دادی یا از اینجور حرف ها. اصلا بیایید یک بازی راه بیندازیم. 

من تحسین برانگیزم چون...

  • ماهی

سکوت کنیم یا فریاد بزنیم یا سرمان را بکوبیم به میز؟

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۲۷ ب.ظ

دیروز قسمت بیست و هفتم سریال شهرزاد منتشر شد. معمولا در اینستاگرام رسم بر این است که برخی از صفحات، هر دوشنبه تکه هایی از قسمت تازه را در قالب ویدیوهای پانزده ثانیه ای و حالا تقریبا یک دقیقه ای منتشر میکنند. بعد مردم می آیند و در مورد آن قسمت کامنت میگذارند و باهم حرف میزنند. امروز کامنت های یکی از همین کلیپ های چند ثانیه ای را میخواندم. صحنه ای بود که شهرزاد روبروی همسر سابقش می ایستاد و میگفت میخواهم دوباره ازدواج کنم؛ با کسی که همیشه دوستش داشتم. بعد مردم نوشته بودند که خاک بر سر شهرزاد که عاطفه مادری ندارد. خاک بر سر او که عشقش را به فرزندش ترجیح میدهد. خاک بر سرش که قباد را تحقیر کرد. چقدر وقیح شده این زن. بعضی ها هم نوشته بودند که این سکانس بدآموزی دارد اصلا. چرا که زن های مطلقه را تشویق میکند به ازدواج!

من اگر جامعه شناس یا روانشناس بودم، بدون شک موضوع پایان نامه ارشدم را بررسی ساختاری و ریشه ای کامنت های مردم ایران در صفحات مجازی انتخاب میکردم. 

  • ماهی

میز

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۱۰ ب.ظ

اما بدون شک خلاقانه ترین و شگفت انگیزترین نوآوری کُناری در تادیب، تنبیهی بود موسوم به "میز" که در نوع خود ابداعی درخشان و کم نظیر بود. تنبیهی که بدون کوچکترین آسیب فیزیکی، همزمان عناصر اجتماعی و روان شناختی و فلسفی را در خود داشت. اینکه آیا کُناری این روش بدیع را خودش طراحی کرده بود یا از جایی الهام گرفته بود، به درستی روشن نیست. نقل قول ها در این زمینه مبهم، آمیخته با برداشت های شخصی و بشدت غیرقابل اعتمادند. بهرحال تاثیر این تنبیه در ذهن و روح نادر فارابی چنان عمیق بود که بنا بر شواهد هرگز نتوانست آن را فراموش کند. درواقع در این تنبیه فرد برای مدت معینی- بین سه تا ده روز؛ متناسب با نوع خطا- از طرف معلم و همکلاسی ها همچون "میز" تلقی میشد. بدین گونه حضور او در کلاس عملا مانند میزی بود که نه سخن میگفت و نه معلم چیزی از او می پرسید. "میز" در هیچ فعالیت کلاسی مشارکت داده نمیشد و معلم هیچ انتظاری از او نداشت. عنصری بود مطرود و خاموش و رها شده. در کلاس بود اما در واقع نبود. دانش آموزی که "میز" میشد تنها تماشاگر بود. او نه در کلاس درس و نه در ساعت ورزش به بازی گرفته نمیشد. این قانون زنگ های تفریح را هم فرا میگرفت. به لحاظ اجتماعی چنین دانش آموزی خود را فردی ناقض قانون میدید که محکوم به خروج از سازوکارهای اجتماعی است. تک افتاده و دور از جنب و جوش جامعه مدرسه. او که عملا به عنصری بی تاثیر و جدا از کنش های کلاس و مدرسه تبدیل گشته، خود را در سلولی انفرادی که میله هایش نامریی اند، زندانی میدید. از نظر روان شناختی اما، "میز" به تدریج در انزوا و گوشه گیری عمیقی فرو میرفت و دچار نوعی افسردگی زودرس میشد. خود را همچون گناهکاری میدید که از جامعه پاکان رانده شده است. تنها و شکننده. از دیدگاه فلسفی، "میز" عمیقا احساس شی وارگی میکرد. نوعی پوچی غیرقابل درک. تکرار نام "میز" ذهن او را چنان به شی چوبی مقابلش پیوند میزد که گاهی فرد چندین دقیقه به میز مقابلش خیره میشد. گویی احساس نوعی استحاله میکرد. احتمالا بدلیل چنین پیامدهای خردکننده ای بود که به استناد چند خاطره، دانش آموزان کُناری همواره آرزو داشتند ترکه یا مداد سراغشان برود اما هرگز "میز" نشوند. نادر فارابی در طول سال های تحصیل در نجم آبادی، پنج بار ترکه خورد. سه بار مداد لای انگشتانش رفت و یکبار به مدت هفت روز "میز" شد.

رساله ای درباره نادر فارابی، مصطفی مستور، نشر چشمه

  • موافقین ۸ مخالفین ۰
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۱۰
  • ماهی

تمرین آدم بودن

پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۰۳ ب.ظ

اگر کسی را میبینم که لباسش و رفتارش و قیافه اش و خنده هایش و شغلش و خانواده اش و همسرش و تنهایی هایش و سرگرمی هایش و اصولش و زندگی اش "بنظر من" عجیب و مسخره و مزخرف می آید، بلافاصله به خودم میگویم به تو ربطی نداره مهشاد و بعد سعی میکنم فکرم را به چیز دیگری منحرف کنم. مثلا توی ذهنم یکی از ترانه های گوگوش را بخوانم؛ معمولا هم کوه یا مخلوقش را.

این تمرین تازه ام است...

  • ماهی

ما عجیب و غریب ها

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ق.ظ

این یک نظریه اجتماعی یا نتیجه ای از یک بررسی علمی با دامنه مطالعاتی متمرکز نیست. این تنها نظر من است که میگویم ما جامعه ای هستیم متکی به جریان. یعنی چه؟ یعنی جریانی می آید و ما را با خودش میبرد و لزومی هم ندارد این جریان قوی و پرشور باشد. گاهی یک جریان آرام ِ ساده هم میتواند ما را از موضع فعلی جدا کرده و به جایی برساند که میخواهد. جریان ها زود به زود رنگ عوض میکنند. یک جریان می آید، تا مدتی ادامه دارد و بعد با جریان دیگری جایگزین میشود. مثلا یک روز ما با جریان "رامبد جوان" پیش میرویم. از سامانه ای که معرفی میکند برای پرداخت قبوض استفاده میکنیم. در مسابقه هایش مشارکت داریم. در کمپین هایش شرکت میکنیم. حتی به پیشنهاد او شروع میکنیم به کتاب خواندن. جریان رامبد که تمام میشود ما هم یادمان میرود که آب را هدر ندهیم و با حیوانات مهربان باشیم و بیشتر بخندیم و حالا همیشه هم نه، گاهی کتاب بخوانیم. بعد جریان دیگری می آید. مثلا جریان " نه به کیسه پلاستیکی". همراه میشویم. جریان "نه به ممنوعیت حضور بانوان در ورزشگاه". همراه میشویم. جریان " نه به خشونت علیه حیوانات". همراه میشویم. جریان " شرکت در انتخابات و رای دادن به تمامی اعضای هر دو لیست". همراه میشویم. جریان "تجاوز به ستایش". همراه میشویم و حالا جریان تازه "امید کوکبی" و ما مثل هزاران جریان دیگر، اینبار هم همراه میشویم. چرا؟ جون جماعتی هستیم متکی به جریان.

ما جماعتی هستیم که میتوانیم روزها و روزها هشتگ بزنیم و لایک کنیم و کامنت بنویسم و در کمپین های جورواجور عضو شویم و حمایت کنیم و باز هم موقع شستن ظرف ها شیر آب را تا انتها باز بگذاریم و در جوی کنار خیابان تف کنیم و بدون راهنما بپیچیم در کوچه ها و از تصادفات جاده ای و تن های نیمه جان آدم ها فیلم بگیریم و اگر راننده ای در گرمای مرداد کولر اتوبوس یا تاکسی را روشن نکرد، دم نزنیم و انگشت میانی دست راستمان را به رانندگی زن ها نشان دهیم و شهرزاد را غیرقانونی دانلود کنیم و در مترو چشم بدوزیم به صفحه موبایل بغل دستی و افغان را افغانی خطاب کنیم و در صفحه اینستاگرام رامبد جوان تا آنجا که میتوانیم فحش بنویسم و گوشت و شیر و گوجه فرنگی و بلیت اتوبوس و کرایه تاکسی که گران شد، یادمان برود از هم پیمان شدن های مجازی مان که گران نمیخریم و باز گران بخریم و محض رضای خدا یکبار هم در گوگل سرچ نکرده باشیم "امید کوکبی" تا بفهمیم این امیدی که سنگش را به سینه میزنیم و هشتگ آزادی اش را اینطور دیوانه وار تایپ میکنیم، اصلا کیست؟ چه خوانده؟ چه کار کرده؟ چرا به زندان افتاده و الی آخر

  • ماهی