بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

از حرف هایی که میزنیم

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۸ ق.ظ

+ توی فیلم ها وقتی یه پسر تنها یا منزوی یا ترسو یا طفلی میبینم، یه پسری که هیچکس دوستش نداره، که یه جورایی طرد شده س، خودمو تصور میکنم که یکی از شخصیت های اون داستانم و میتونم به حرفای اون پسر گوش بدم. میدونی...دلم میخواد آدمای تنهای توی فیلما رو از تنهایی دربیارم. مسخره س. نه؟

= نه...خیلی هم قشنگه. آخه آدمای تنهای توی فیلما هم همینو میخوان

  • ماهی

رودل ِ احساسی

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ب.ظ

من دوست های خوب زیادی دارم. اصلا یکی از خوشبختی هایم همین است. کسانی را دارم که خوشی ها به کنار، به وقت ناخوشی هوایم را دارند و چه بسا بیشتر از قبل. یعنی حالم که بد است، دلم که میگیرد، غصه ها که تلنبار میشوند همیشه و همیشه، حتی در بدترین شرایط، یک نفر هست که دشواری هایم را با او قسمت کنم. اما حالا چند وقت است که از اینکار خجالت میکشم. یعنی حس میکنم کار دیگر از تقسیم ِ درد گذشته. حالا من رسیدم به مرحله تکرار. به مرحله غر زدن. به مرحله گند چیزی را درآوردن. دیگر دلم نمی آید با دوست هایم حرف بزنم. بیشتر دلم برایشان میسوزد. گناه نکردند که با من دوست شدند. پس در گام بعدی پناه می آورم به وبلاگ و خب...اینجا هم آنقدر عمومی شده که نمیشود خیلی حرف ها را نوشت و اصلا فضای نوشتن خیلی حرف ها اینجا نیست. همین است که حس میکنم دارم غمباد میگیرم و روز به روز میل بیشتری پیدا میکنم به با غریبه ها حرف زدن!

  • ماهی

کاف و تاثیرش در زندگی من

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۰ ب.ظ
اگر آقای کاف، مشتری تقریبا ثابت و شدیدا تنبل و نسبتا پولدار دارالترجمه مقاله های بی پایان و به غایت سخت و ملال آورش را خودش ترجمه میکرد یا به جای تحصیلات تکمیلی رهسپار خانه بخت یا خدمت مقدس سربازی میشد یا بعدازظهرها روی پراید مدل هشتاد و هشتش در مسیر خطی های حرم-طبرسی کار میکرد یا در نوجوانی با رفیق ناباب میگشت و معتاد میشد و می افتاد توی جوی آب یا اصلا پدر و مادرش چند سال بعدتر یا چند سال قبلتر تصمیم به تولدش میگرفتند، حالا من روی تخت دراز کشیده بودم، گیلاس میخوردم و برای هزار و هشتصدمین بار فرندز ِ جانم را نگاه میکردم و از روزگار خوش جوانی نهایت لذت را میبردم.
ولی حالا که کاف هست و تنبل است و نسبتا پولدار است و مشتری تقریبا ثابت دارالترجمه است من باید تمام روز ماتحتم را بچسبانم به صندلی، پشت لپ تاپ قوز کنم و ترجمه کنم و ترجمه کنم و ترجمه کنم. یعنی میخواهم بگویم تصمیمات ما تا این اندازه روی همدیگر اثر میگذارد. لذا با چشم باز مسیر زندگی خود را انتخاب کنید. مرسی. اه
  • ماهی

از حرف هایی که میزدم

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۵ ب.ظ
نوشتن ابزاریست برای کامل کردن. تو مینویسی تا امتدادی باشی بر یک چیز ِ تمام نشده. اما گاهی یک شخصیت، یک موسیقی، یک تصویر یا یک حس آنقدر قوی و کامل است که نوشتن از آن صرفا تلاش بیهوده ایست برای رفتن به آنسوی بینهایت ...
  • ماهی

شیرین ِ روزهای دور

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۱ ب.ظ

هر صبح که روبروی آینه می ایستم، به چشم های پف کرده و هنوز خواب آلودم نگاه میکنم، موهایم را شانه میزنم و به این فکر میکنم که چقدر خوب که روزی روزگاری در زندگی ام بودی و حالا حتی نبودنت هم مایه دلخوشی ست. که آنقدر پررنگ و موثر بودی که هنوز هم میشود با یادت لبخند زد و خدا را شاکر بود بابت دوست داشتنت. که حتی اگر روزی دوست داشتنت رنگ ببازد یا تغییر شکل بدهد، تو باز هم آن خاطره خوب ِ روزهای دوری

 و به خدا و بزرگی اش قسم که این یک اغراق عاشقانه نیست. اتفاقی ست که هرروز می افتد. که عادت شیرین من است.

  • ماهی

آه ای عشق طفلک ِ مهجورمانده

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۸ ب.ظ

این همه شعر و واژه عاشقانه ای را که هر روز در کانال های جورواجور تلگرام میخوانیم و منتشر میکنیم، اگر تنها به اندازه یک صدم آنها عاشقی بلد بودیم حالا دنیا جای قشنگتری برای زندگی میبود و ما هم آدم های سالمتری بودیم که قلب هایمان این همه زخم نداشت و دست هایمان این همه خونین نبود.

  • ماهی

سه

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۷ ق.ظ
که پشتم بایستی، موهایم را کنار بزنی و گردنبندم را باز کنی یا ببندی یا هرچی...

+ شما هم لحظه ها/آرزوها/رویاهای شیرین عاشقانه تان را بنویسید. سومی اش را یگانه نوشت. چهارمی و پنجمی و بقیه اش با شما؛ اگر که میخواهید :)
  • ماهی

سفید؛ مثل برف یکدست روی کوه

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۶ ق.ظ
این روزها بیشتر از هرچیز دیگری نگران حافظه ام هستم. انگار قرار است به زودی از دست بدهمش که خب...شرح ادبی و سانتی مانتال همان بلایی است که از آن میترسم؛ آلزایمر که بی شک میتواند بعیدترین نگرانی یک بیست و سه ساله باشد. یعنی اگر استانداردی برای فهرست بندی نگرانی ها با فیلتر سن شخص وجود داشت، آلزایمر آخرین گزینه در پوشه بیست و سه ساله ها بود. 
کلمه ها را گم میکنم؛ حتی ساده ترین آنها را. دیروز داشتم به مامان میگفتم که میدانستی قطاب را در روغن سرخ میکنند و شاید بیست ثانیه در ذهنم دنبال کلمه روغن میگشتم و پیدایش نمیکردم. عینکم روی چشمم است و دور تا دور اتاق دنبالش میگردم. به من می سپارند که یک ساعت بعد زیر گاز را خاموش کنم یا از خواب بیدارشان کنم و من فراموش میکنم و ته دیگ برنج میسوزد یا آنها مجبور میشوند بند کفش هایشان را در راه پله و دکمه های پیراهنشان را در راه ببندند. اسم آدم ها را، شخصیت فیلم ها را و قصه کتاب ها را فراموش میکنم. حتی امروز عدد اتمی نیتروژن هم فراموش کرده بودم. خدا گوگل را از ما نگیرد که نیمی از نادانی ها و فراموشی هایمان را رفع کرده، بی آنکه به رویمان بزند که خاک تو سرت! این هم شد سوال؟ 
بگذریم...یک دوستی داشتم که آرزو داشت آلزایمر بگیرد و همه چیز را فراموش کند. من از فراموشی مطلق میترسم ولی. برای همین سودوکو حل میکنم. همین الان یکی از آن ساده هایش را در مدت سی و هشت دقیقه و چهل ثانیه حل کردم. بعد بلافاصله آمدم اینجا تا موفقیتم را ثبت کنم که اگر روزی آلزایمر گرفتم متنی باشد که یادم بیاورد روزی بیست و سه ساله بودم و از آلزایمر میترسیدم.
  • ماهی

دو

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ق.ظ

که تماشا کنم بالا و پایین رفتن سیب گلویت را...

  • ماهی

زندگی هنوز خوشگلیاشو داره

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ق.ظ

این روزها بیشتر از هر وقت دیگری به دیدن زیبایی ها نیاز دارم. همان جمله معروف که زندگی هنوز خوشگلیاشو داره؛ نیاز دارم که خوشگلی های دنیا را ببینم. میدانی...نمیشود منتظر نشست تا کسی بیاید و چوب جادویی اش را بالای سر زندگیت بچرخاند و Bibbidi-Bobbidi-Boo! ناگهان همه چیز قشنگ شود. همین است که هست. دنیا همین گند بزرگیست که هنوز خوشگلیاشو داره. که هنوز کودکی بدنیا می آید. دستی در دستی گره میخورد. لبخندی روی لب می نشیند. موسیقی خوبی به گوش میرسد. گیاهی رشد میکند. درختی میوه میدهد. رودخانه ای میخروشد. مردی عاشق میشود. زنی عاشق میماند. که هنوز سیب ها سرخند و پرتقال ها نارنجی. که گنجشک ها از ما قهر نکردند و ماهی ها هنوز در آب می رقصند. 

میخوام بگم زندگی هنوز خوشگلیاشو داره

+چهرازی

  • ماهی