بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

I Feel You in Everything

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۳ ق.ظ

شاعر به دریا نگاه میکرد و یار می دید و به صحرا نگاه میکرد و یار می دید و خوشحال بود. غافل از اینکه یار را در دریا و صحرا دیدن که هنر نیست. من کسی را میشناسم که یار با چشم های بسته می بیند. یار را بی صدا میشنود. بی لمس حس میکند و بی زبان میخواند. کسی را میشناسم که یار در او زندگی میکند. که یک یار است و یک او...

  • ماهی

مقایسه نکنیم

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ق.ظ
یک نفر عشق را به زبان می آورد؛ هر لحظه و هر ساعت. یار را در آغوش میگیرد، سرش را می چسباند به قلبش و به گوشش میخواند که بودنت زندگیم را روشن میکند. دیگری از واژه ها میترسد و با آغوش و لمس و بوسه راحت نیست. عشقش میشود چاشنی غذای گرمی که میپزد. پتویی که نیمه شب تا سینه یار بالا میکشد یا زمانی که موقع رد شدن از خیابان سمتی می ایستد که انگار محافظ توست در مقابل ماشین ها. میخواهم این را بگویم که شبیه اثر انگشت، شیوه عاشقی کردن آدم ها هم منحصر به خودشان است.  همین!
  • ماهی

قتل در نیمه شب

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۸ ق.ظ

خواب دیدم غریبه ای را کشتم. با یک استوانه فلزی چندبار توی سرش کوبیدم. از خواب های شما خبر ندارم ولی من در خواب هایم نمیتوانم غذا بخورم یا بدوم یا چیزی را پرتاب کنم یا به جایی بکوبانم. برای همین کشتن آن غریبه کار سختی بود. من از پسش برآمدم ولی!

  • ماهی

لبخند :)

سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ

وبلاگمو میبینین چه قشنگ شده. چه رنگ و رو گرفته. حالا یه لباس داره که مال خود خودشه

 مجید براش درست کرده :)

  • ماهی

یا زود میرسیم یا دیر؛ به موقع رسیدن هایمان انگشت شمار است. همین است که اغلب تنهایی آزارمان میدهد و آنچه داریم، خوشحالمان نمیکند.

  • ماهی

غبار پیراهنت

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۹ ب.ظ

مثلا جنگ باشد و تو همسرم باشی. یک روز که من موهایم را قلمبه کردم بالای سرم و پیراهن آستین کوتاه چیت صورتی ام را پوشیدم بیایی و بنشینی روبرویم و زل بزنی به چشم هایم که باید بروم جبهه! همینقدر کوتاه، همینقدر صریح. من نه گریه کنم، نه جیغ و داد راه بیندازم، نه چنگ بیندازم لای موهایم و صورتم را خراش دهم، نه بق کنم یک گوشه و زانوی غم بغل بگیرم و نه خیره بشوم به یک نقطه و آرام آرام اشک بریزم. بجایش بروم عکس سه در چهاری را که هفته قبلش از عکاسی محل برای دفترچه بیمه ام گرفته بودیم، بیاورم و بگذارم کف دستت و از تو قول بگیرم که هروقت دلت تنگ شد انگشت اشاره دست راستت را اول بگذاری روی لب هایت و بعد یواش فشار دهی روی گونه  دختر سه در چهاری توی عکس. بعد هم هفت تا آیه الکرسی و هفت تا قل هو الله و هفت تا حمد بخوانم و تو تمام مدت خیره بمانی روی لب هایم که تند و تند باز و بسته میشوند و با هر بسم الله جدید لبخندت پررنگ تر شود و ولاالضالین آخر را که شنیدی، چشم هایت را ببندی تا تمام قل هوالله احدها و اهدنا الصراط المستقیم ها و لا اکراه فی الدین هایی را که فوت کردم توی صورتت، یک جا بفرستی به ریه هایت...

+ از نوشته های قدیمی که دوستش دارم؛ زیاد هم دوستش دارم

  • ماهی

چهل و پنج سال

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۲ ب.ظ

در آستانه چهل و پنجمین سالگرد ازدواجش می فهمد که همسرش در گذشته، قبل از اینکه با او آشنا شود، زنی را دوست داشته و زیاد هم دوست داشته. حالا خبر رسیده که آن زن   مُرده. مرد آشفته است. شب ها در تخت کنار همسرش دراز میکشد و از "او" میگوید. که موهایش مشکی بود و صدای زیبایی داشت و انگشتری از جنس چوب درخت بلوط به دست میکرد. 

نگاه زن را میبینید؟ در نگاهش انگار هیچ چیز نیست. چمدانی پیدا کرده از گذشته همسرش. پر از نامه ها و دست نوشته ها و گل های خشک شده و عکس های قدیمی و حالا زل زده به تصویر زنی مرده که در گذشته دور، در گذشته خیلی دور، معشوقه همسرش بوده. به این فکر میکنم که ما زن ها چقدر میتوانیم شکننده باشیم. که حتی بعد از چهل و پنج سال زندگی، تصویر عشقی مرده از روزهای دور ِ دور ِ دور هم میتواند اینطور برآشفته مان کند. 

45 Years-Andrew Haigh

  • ماهی

لبخند غمگین

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۸ ب.ظ

به بهانه زیبایی ژولیت که در قاب کیارستمی درخشان تر بود انگار...

Certified Copy-Abbas Kiarostami

  • ماهی

جوان بودیم و جویای هم

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۰۲ ب.ظ

یادم نیست چندمین روز شهریور بود. نود و دو بود یا نود و سه. شنبه بود یا پنجشنبه. ساعت پنج و سی و دو دقیقه عصر بود ولی. تو قرمز پوشیده بودی و من هنوز پشتیبان کانون بودم. که هنوز اول راه بودیم. هنوز چیزی ننوشته بودیم. تازه کمرمان را پشت نیمکت صاف کرده بودیم و مدادمان را تراشیده بودیم و منتظر بودیم تا شروع شود. اوایل همه چیز خوب بود. بعد خوبتر هم شد. حوصله نوشتن داشتیم. نقطه ها را با مداد گُلی میگذاشتیم و گوشه دفترمان قلب و ستاره میکشیدیم. نوشتن حالمان را خوب میکرد. اشتیاق داشتیم به کلمات را درست و زیبا نوشتن. به آنجا که باید نقطه گذاشتن و آنجا که نباید، جمله را رها کردن. آن اوایل، آن اوایل که همه چیز خوب بود و بعد خوبتر هم شد، ما قواعد را میدانستیم و رعایت میکردیم. روزها گذشت و ما باز هم نوشتن میخواستیم. نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم تا دیگر دستمان خسته شد و حوصله مان ته کشید. مداد گلی را پرت کردیم آنطرف و همه چیز را همانطور سیاه و کج و کوله ادامه دادیم. دقیقه ای ده بار ساعت را نگاه کردیم. کی تمام میشود پس؟ خسته شدیم بس که نوشتیم و کسی نیامد دفترها را جمع کند و یک صدآفرین بگذارد کف دستمان که دمت گرم این همه صبر کردی و نوشتی.

وقتی مطمئن شدیم که قرار نیست تمام شود رها کردیم و رفتیم. چندمین روز خرداد بود؟ یادم نیست...آخر شب بود ولی. یادم می آید که خسته بودم. جوری که انگار هزار سال است دارم مینویسم و کسی حتی تف هم کف دستم نینداخته که دمت گرم این همه صبر کردی و نوشتی و نوشتی و نوشتی...

  • ماهی

حوالی هفت صبح

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۵۵ ق.ظ

در همین لحظه عزیز که من روی تخت نشستم و با یه حالت مشتاق ِ نیمه خمیده دارم فیلم میبینم، بابا اومد توی اتاق تا از توی کشو چیزی برداره و بره سر کار. روز بابا شروع شده اونوقت هنوز دیروز من تموم نشده. به این میگن شکاف نسل ها.

  • ماهی