بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

نشر خوبی

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ب.ظ

کسی رو میشناسم که معلم مدرسه روستایی محروم در سرخس هستش. ایشون قصد داره برای مدرسه و شاگردهاش یه کتابخونه کوچیک راه اندازی کنه. از من خواسته که اگه کتابی متناسب با رده سنی بچه ها دارم در اختیارش قرار بدم. من متاسفانه هیچ کتاب کودکی ندارم. اما وقتی موضوع رو با عاطفه در میون گذاشتم تصمیم گرفتیم که برای بچه ها کتاب بخریم. حالا من از شما دوتا خواهش دارم...

اول اینکه اگر ساکن مشهد هستید و کتاب داستان یا شعر در رده سنی ب و ج (و حتی الف) دارین با من در تماس باشید تا یه راهی پیدا کنیم برای رسوندن کتاب هاتون به دست بچه ها.

دوم اینکه اگر ساکن مشهد نیستید و تمایل به کمک دارید باز هم با من در تماس باشید.

پیشاپیش ممنون بابت مهربونیتون :)

  • ماهی

useless

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۵۵ ب.ظ

بیهودگی بدون شک همین است که چند هفته ای میشود که نه شغلی دارم و نه دانشجوی دانشگاهی هستم و نه متقاضی شرکت در آزمونی و نه بطور کلی، خواستار رسیدن به چیزی. میدانید... بیهوده بودن و احساس بیهودگی داشتن هیچ خوب نیست.

  • ماهی

نیمه شب بود

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۳۰ ب.ظ

بیا تو رو، دوست داشتنت رو درواقع، شبیه به یه مایع فرض کنیم. یه مایع گرم و نیمه ویسکوز؛ مثل عسل همدما با محیط. جسم من هم یه جامد تو خالی فرض کنیم با یه دریچه کوچیک بالای سرم. حالا یک نفر میاد و اون دریچه کوچیک رو باز میکنه و مایع دوست داشتنت رو آروم میریزه توی جسم من. دوست داشتنت ذره ذره میشینه توی جونم. مدتی میگذره. بعد یهو میفهمیم که چه جالب...انگار من از دوست داشتنت اشباع شدم. دوست داشتنت به همه جانم نفوذ کرده. کف دستام. توی مویرگ‌هام. لابلای موهام. حتی سر انگشتام. حالا من لبریزم از دوست داشتنت. به این فکر می‌‌کنیم که یعنی میشه بیشتر از این هم دوستت داشته باشم؟ بیا امتحان کنیم. تو لبخند بزن مثلا. آها...یه چیزی توی من جابجا شد انگار. شبیه موج. یه موج کوچیک و آروم. بشین روی صندلی و حرف بزن. شعری بخون. ماجرایی رو تعریف کن. چیزی بگو. میبینی...یه چیزی انگار توی دلم لرزید. حالا دور شو. جوری دور شو که نبینمت. صدات رو نشنوم. حضورت رو حس نکنم. حالا دلم شروع کرده به شور زدن. به بیقراری کردن. به بهانه گرفتن. به حس کردنت توی کوچکترین و بی‌ربط‌ترین چیزها.

خب بسه دیگه...حالا برگرد

  • ماهی

آخ از تو تلگرام...آخ از تو

شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۱۰ ب.ظ
من آدم ِ شعر نیستم. نه شعر خواندن بلدم و نه شعر گفتن که هر جفتش بلدی میخواهد. انواع شعر را نمیشناسم. مکتب ها را نمیدانم. شاعران و تفاوت شعرهایشان برای من ناآشناست. اما با این همه ندانستن یک چیزی را خوب میفهمم و آن این است که تلگرام و بخصوص رشد قارچ گونه کانال های هنری و ادبی ضربه بزرگی به شعر وارد کرده است. هر روز در کانال های تلگرام با نام هایی مواجه میشوم که نمیشناسم و مطالبی را به اسم شعر میخوانم که حتی به گوش من ِ ناآشنا هم زیبا نیستند. کلمات جوری کنار هم نشستند که حتی با اغماض هم نمیشود اسمش را گذاشت شعر.
ادمین های محترم کانال های ادبی...
ممنون که ما را با ادبیات و موسیقی و هنر آشنا میکنید ولی شما را به مقدسات قسم هرچیزی را به اسم شعر به خورد ما ندهید و نام های کوچک را بزرگ نکنید. 
  • ماهی

چله

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ب.ظ

با چهار نفر دیگر چله زیارت عاشورا راه انداختیم. قرار گذاشتیم تا محرم بخوانیم و هرشب دعا کنیم. یک شب برای مامان هایی که درد دارند، شب دیگر برای دل آنهایی که چشم انتظار مسافرند. یک شب هم برای تجدیدی ها دعا کردیم. امشب دعای من این بود که خدا صبر بدهد تا  تحمل فاصله ها آسانتر شود. آخر میدانید...سخت است دوری عزیزی را تاب آوردن. جدا سخت است.

  • ماهی

گیس گلاب

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۵۱ ق.ظ

+ تو حبیب باش من گیس گلابتون. من صورتم سفید باشه و کک مکی. صبح به صبح موهای قهوه ای موج دارم رو از دو طرف ببافم و انتظار بکشم تا ظهر برسه. من صبحی باشم تو بعدازظهری. یواشکی دل به همدیگه بسته باشیم. برات یادگاری بذارم توی میز. گاهی لقمه کتلت و سبزی بپیچم و قایم کنم توی جامیزی. بعد کم کم بزرگ بشیم. تو ماهیگیر بشی. تنت بوی دریا بگیره و روزها بری صید.

= من برات گوزن چوبی درست کنم.

+ من گوزن چوبی رو بذارم زیر بالشتم و قبل خواب نگاش کنم.

+ حبیب؟

= جان حبیب...

+ من یه پسرعمو دارم که وانت آبی داره. روزا باهاش میره شهر میوه و دمپایی رنگی میفروشه. میشه برای پیچیدگی داستان باهاش ازدواج کنم؟

(دوتایی جوری میخندند که چشم هایشان میشود به باریکی یک خط پررنگ)

  • ماهی

آخرین پناه

جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ب.ظ

از نهایت قلبم مینویسم؛ برای عطیه...

هربار رامبد جوان از مهمان برنامه اش درباره عشق میپرسد من به جای او از عشق حرف میزنم. رو به دوربینش لبخند میزنم که قند ِ هندوانه است این عشق لعنتی. عشق به مادر و پدر و همنوع و شغل و محیط زندگی و حیوانات و گیاهان و حتی عشق به پروردگار به کنار...من از عشقی حرف میزنم که از یک جایی به بعد می خزد زیر پوستت. تنت را قلقلک میدهد. روحت را می نوازد. چهره ات را رنگین میکند. لپت را گل می اندازد. حتی گاهی طاقتت را طاق میکند. انرژیت را میگیرد. اشکت را در می آورد. زندگیت را سیاه میکند. ولی شیرین است. همچنان شیرین است. عشق انرژی فعالسازیست. نیروی محرکه است. باید باشد تا جریانی شروع شود و ادامه پیدا کند. عشق کودک است. عشق جوانه است. عشق کتری روی گاز است. حواست نباشد کم کم خالی میشود و میسوزد و میسوزاند. عشق مراقبت میخواهد. عشق توجه میخواهد. از خودگذشتگی میخواهد. حوصله و دل بزرگ میخواهد. عشق خوبترین هدیه ایست که خدا نصیبمان کرده. اصلا خدا منت سرمان گذاشته که آپشن عاشقی کردن را به ما اضافه کرده و لطفش را زمانی بر ما تمام میکند که کسی را به زندگیمان میفرستد که میتوانیم عاشقی کردن را در کنارش یاد بگیریم. بعد نگاهم را از دوربین میگیرم و رو میکنم به آنهایی که در استودیو نشستند: اگر کسی را دارید که میتوانید عاشقی کردن را در کنارش تجربه کنید، خوشبختید و باید این خوشبختی را شکرگذار باشید. نماز شکر بخوانید که عاشقید.

در آخر هم گله میکنم از تمام آنهایی که عشق های امروزی را آبکی میدانند و ناپایدار. عشق که امروزی و دیروزی ندارد. عشق همیشه عشق است. همین حال خوبی که امروز از دوست داشتنش دارم، دویست سال قبل هم زنی از دوست داشتن مردی داشته و دویست سال بعد هم همین حال خوب در قلب زنی دیگر خواهد بود. مشکل از آنجایی شروع میشود که حسی را به اشتباه عشق می نامیم و بعد تمام نتایج ناگوارش را به پای عشق مینویسیم. حالا که چند وقتیست سعی میکنیم با حیوانات مهربان باشیم و با قهرمانان مهربان باشیم و با کتاب مهربان باشیم و با تولید ملی مهربان باشیم و با آب مهربان باشیم، کمی هم سعی کنیم با عشق مهربان باشیم.

  • ماهی

این انتظار شیرین

جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۱۷ ب.ظ
شبیه به کودکی که فردا تولدش است، شبیه به قهرمانی که فردا قرار است در جشنی رسمی از او تقدیر شود، شبیه به کارگردانی که فردا اکران عمومی اثر موفقش است، شبیه به مادری که فردا مراسم ازدواج فرزندش است، شبیه به زنی که فردا همسرش از سفری طولانی برمیگردد...
آخ که فردا عزیزترین شنبه من است.
  • ماهی

لیلی خوب ما

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۵۹ ب.ظ

از معدود زنانیست که به زیبایی اش، به آرامش لبخندش، به چروک کنار چشمانش، به لیلی بودنش حسادت میکنم

  • ماهی

پولی که خرج میکنیم

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ب.ظ
هزار سال است میخواهم یک ریمل بخرم و یک خط چشم و یک رژ لب مدادی پدر مادر دار ِ با اصل و نسب اما هربار که وارد مغازه میشوم دلم نمی آید پول هایم را بدهم به فروشنده. دلیل می آورم که عینک میزنم و از پشت عینک که خط چشم معلوم نیست و مژه هایم هم نیازی به ریمل ندارند و رژلب مدادی پدر مادر دار ِ با اصل و نسب به چه کارم می آید اصلا. میدانید...بعضی چیزها انگار توی کت بعضی آدمها نمیروند اصلا. مثلا مامان حاضر نیست پول به غذای بیرون بدهد یا بابا دلش نمی آید تعمیرات وسایل خانه را به تعمیرکار بسپارد یا دیگری پول به کتاب نمیدهد و کسی دیگر، پول به لباس های پر زرق و برق و همینجور هرکسی حاضر به داشتن بعضی چیزها نیست. این اسمش خساست است؟ عجیب بودن است؟ وسواس فکری داشتن است؟ بنظرم این تنها یک تفاوت جزئی است در نگاه ما به داشته های مالی مان و هیچکس حق ندارد دیگری را یا از آن بدتر، خودش را بابت این تفاوت جزئی سرزنش کند.
  • ماهی