مهربانی
- ۱۵ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۷
حالا من شغلی دارم که بیشتر از هر وقت دیگری درگیرم کرده و انرژی ام را تا آنجا که میتواند میگیرد. مسئله ساعت کاری نیست. مسئله اینجاست که شاید کار با نوجوان بعد از کار در معدن سخت ترین کار دنیا باشد ( و آخ که من عاشق همه آدم هایی ام که کارشان را هرچه که هست بعد از کار در معدن سخت ترین کار دنیا میدانند). با دخترهای نوجوان سیزده تا شانزده ساله سر و کار دارم. دخترهایی که مدام تمایل دارند از گردنت آویزان شوند و تو را در آغوش بگیرند و تا غافل میشوی گوشی هایشان را که معلوم نیست کجا قایم کرده اند، دربیاورند و با "تکون بده"، بدن های تازه بلوغ یافته شان را تکان دهند. قبل از شروع دوره، من و تمام مربی هایی که قرار بود در کلاس های دخترها حاضر شویم با خانم روانشناسی ملاقات کردیم. آنجا به ما گفته شد که چگونه در برابر ابراز علاقه های افراطی دخترهای نوجوان واکنش نشان دهیم. گفتند که دخترها در این سن تمایل دارند که دوستی هم جنس و بزرگتر از خودشان داشته باشند. گفتند صمیمیت بیش از اندازه ما برای آنها وابستگی می آورد و پایان دوره، وقتی که من ِ مربی از او جدا میشوم کسی که در این بین آسیب می بیند او خواهد بود. راهکار این بود که اگر فرضا یکی از دخترها دست انداخت گردنت و لپت را بوسید، سریع او را پس بزن و بگو که دوست ندارم منو ببوسی! عجیب بنظر میرسد. همان روز هم شنیدنش برای ما عجیب بود. خانم روانشناس با قاطعیت در موردش حرف میزد ولی.
حالا گاهی دخترها از سر و کولم آویزان میشوند و میگویند مهشاد جون چقدر شما خوشگلین! دلم نمیخواهد...واقعا دلم نمیخواهد ولی موضع میگیرم که فلانی! حس بدی پیدا میکنم بغلم میگیری یا تشر میزنم که خانم هاشمی هستم!
دخترها عقب میکشند. ساکت میشوند. گاهی یک تا دو روز کامل دور میمانند و از پوسته خود بیرون نمی آیند و چیزی از درون من میجوشد و تا نزدیکی گلو بالا می آید. گاهی چیزی به دلم چنگ میزند. وسوسه میشوم که عذرخواهی کنم یا به جای دو قدمی که عقب آمدم، سه چهار قدم جلوتر بروم. در همین گیر و دار همانطور که خانم روانشناس وعده داده بود، دخترها کم کم می آیند جلو. اوضاع شبیه قبل میشود. گروه ها دوباره کامل میشوند. بچه ها سر کارشان برمیگردند و من خانم هاشمی میمانم که دیگر ناگهان کسی از شانه اش آویزان نمیشود.
دلم میخواهد خانم روانشناس را دوباره ببینم...حرف ها دارم برایش.
دوتایی نشستیم دور میز آشپزخانه و لوبیاسبزها را خرد میکنیم. من درشت خرد میکنم و او ریزتر. دارد از لباس عروسی میگوید که دیشب در جشن دیده. ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد، چند لحظه ساکت میماند.
دیشب خواب دیدم عروس شدی...یادمه که توی خواب خیلی دلم گرفته بود. دوست نداشتم از پیشم بری