مادرم
چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۳۶ ب.ظ
دوتایی نشستیم دور میز آشپزخانه و لوبیاسبزها را خرد میکنیم. من درشت خرد میکنم و او ریزتر. دارد از لباس عروسی میگوید که دیشب در جشن دیده. ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد، چند لحظه ساکت میماند.
دیشب خواب دیدم عروس شدی...یادمه که توی خواب خیلی دلم گرفته بود. دوست نداشتم از پیشم بری
- ۹۴/۰۶/۰۴