بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۲۴ ب.ظ

تو همان دیوار بلند روبرویی که از خستگی صبح‌گاه های طولانی مدرسه سر می‌چرخاندم به سمتش و آرزو می‌کردم کاش نزدیکم بود تا تکیه می‌دادم به بودنش. یا نه... تو آن سقف ِ سبز ِ شیبداری که به وقت رگبارهای تند بهار می‌شود چتر آدم های تنهای خیابان. یا از این هم بهتر... تو خود ِ خود آن لحظه ای که در تاریکی شبانه اتاق، ناگهان از کابوسی بیدار میشوی و بعد نفس میکشی؛ جانانه...آسوده... که آخیش! همه اش خواب بود...

میدانی؟ تو همان خیال ِ راحت ِ بعد از هر کابوسی. همانقدر امن...همانقدر آرام.

  • ماهی

آن دو خط عمیق خنده اش همین اندازه عمیق بماند

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۳ ق.ظ

شاید بهشت جاییست که فرامرز اصلانی نشسته پایین تخت. گیتارش هم با خودش آورده و قرار است تا خود صبح برایت بخواند جلوه بهارم کو؟ شمع شام تارم کو؟

  • ماهی

بعد از جنگ هزار ساله

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ق.ظ

مردها هنوز از جنگ برنگشته بودند و زن ها زیر درخت گیلاس به رفتن فکر میکردند. مردها که در راه برگشت به خانه بودند، باد بوی زخم های دلتنگیشان را به گوش زن ها رسانده بود. زن ها خیال رفتن را به گوشه ای پرت کردند و لای گیس های بافته شان شکوفه نشاندند. مردها که به خانه رسیدند زن ها از همیشه زیباتر بودند. مردها تفنگ ها را انداختند و زن ها را در آغوش کشیدند. غروب که شد مردها خسته تر از همیشه به خواب رفتند. آنوقت بود که زن ها رخت همسران از جنگ برگشته شان را به لب دریاچه دلم آوردند و شروع کردند به چنگ زدن.

غم هزار سال دلتنگی باید شسته میشد...

  • ماهی

فرهنگ مجازی

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۱۶ ب.ظ
وبلاگ نویسی برای من دو دلیل دارد: اول از همه مینویسم که تمرین نوشتن کنم و دوم، مینویسم که حالم خوب شود و واقعا هم میشود. نوشتن حالم را خوب میکند. پس دلیلی ندارد که تمام نوشته های این وبلاگ یک ما به ازای بیرونی داشته باشند. اگر من و شما در دنیای واقعی همدیگر را می شناسیم، لطفا دنبال نشانی از خودتان در نوشته ها نباشید و پس از انتشار هر پست اینجا و آنجا از من نپرسید که منظورت من بودم؟ منظورت فلانی بود؟ منظورت اون روز بود؟ منظورت چی بود؟
ممنون
  • ماهی

جادوی زمان

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۴۱ ب.ظ

زمان...زمان رفوگر خوبیه. هر بیدی هم که به زندگی آدم زده باشه، زمان رفوش میکنه...

شهرزاد، حسن فتحی، قسمت بیست و سوم

  • ماهی

از عمق ریشه ها

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۱۷ ب.ظ

که بدانی هروقت دلش میگیرد لحن صدایش تغییر میکند؛ آرام و دلتنگ اسمت را صدا میزند. که دوست دارد شب ها بالشتش را عمود بگذارد زیر سرش. که آستین پیراهن هایش را تا نزدیکی آرنج با چنان دقتی تا میزند که اگر مسابقه ای با عنوان "بهترین تا زننده آستین پیراهن" ترتیب میدادند، او قهرمان بلامنازعش بود. که آبی به رنگ پوستش می آید و بنفش و سرمه ای و قرمز. که عادت دارد رو به دوربین که می ایستد دست هایش را در جیب شلوارش فرو ببرد. که روی زمین که دراز میکشد دست راستش را جور مردانه ای ستون میکند و وزنش را میسپارد به آن. که بدانی به پشه میگوید پشه و به مگس هم میگوید پشه و هربار که کلمه هایش را گم میکند آرام میگوید آخ... که آشپزی کردن را دوست دارد و اساسا ساختن را. که شوخی هایش را بفهمی. که تفاوت دو نقطه ها و سه نقطه هایش را در پس هر کلمه درک کنی که وقتی اسمت را می نویسد و سه نقطه میگذارد تهش با اسم ِ دونقطه ایت فرق دارد. که وقتی تکست میفرستی و صدایش میکنی، بدانی که بله و جانم و جانم... گفتن هایش با هم فرق دارند و هریک را دلیلی ست. که تنش را بشناسی و فرضا بدانی یک زخم کوچک روی پای چپش و یکی هم نزدیک مچ پای راستش دارد. که اشک هایش را، خنده هایش را، دردهایش را، نگرانی هایش را، آرزوهایش را، ترس هایش را، تمامش را بشناسی.

نه...دیگر کار از شناختن گذشته؛ این اسمش ریشه دواندن است.

  • ماهی

کمی کمتر فضول باشیم

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ق.ظ

بدانید و آگاه باشید که یکی  از احمقانه ترین سوال های تاریخ بشریت "کی ازدواج میکنی؟" و مناسبترین پاسخ برای آن  "به تو هیچ ربطی نداره" است.

  • ماهی

معبود من

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۷ ب.ظ


بازگشت به تو چون توبه گناهکارترین بندگان به سوی معبودش است

سوی تو آمدن آغاز بهار است؛ تحول جان و جهان است

سوی تو بودن، سو به کعبه است

سو به اورشلیم و واتیکان است؛ سو به معابد بوداست

اگر میلاد تو ده هزار سال پیش بود، سرنوشت ادیان بسیار متفاوت میشد

ای پیامبر و خدای واقعیت ها...


نمایی از فیلم قرمز، ساخته کریستوف کیشلوفسکی، محصول سال 1994

شعر از امیرعلی مهتدی

  • ماهی

تقویم تعطیلات

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۱۹ ق.ظ
پنج روز از بهار گذشته. پنج روز یا شش روز؟ نمیدانم... زمان را گم کردم. به وقت برنامه های تلویزیون و مهمانی های خانوادگی زندگی میکنم. از تلویزیون صدای نا آشنای مردی می آید که نه چندان حرفه ای آواز میخواند و هوا روشن است؛ شب کوک داریم و حالا سه ساعتی از ظهر گذشته که اگر همین صدا اما در تاریکی به گوش برسد یعنی ساعت از نه گذشته ولی هنوز به ده نرسیده. کسی زنگ خانه را میزند و هوا رو به تاریکی است؛ مهمان داریم و حالا حوالی شش بعدازظهر است. لباس های نو تن میکنیم و با لب های سرخ و روسری مرتب و کفش های تق تقی به مهمانی میرویم. پس پنجشنبه است. 
 می بینید؟ اینجا در سرزمین بیست و پنح متری من ساعت ها خوابیدند و تقویم ها باطل شدند که خب اتفاق تازه ای هم نیست. تعطیلات به تعطیلات اوضاع همین است که هست.
  • ماهی

پَسا عیددیدنی

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۰۴ ق.ظ

از کی این تفکر چپید توی مغزمان که هرچه ادا و اصولمان بیشتر، جایگاه اجتماعیمان رفیع تر؟ که هرچه کمتر حرف بزنیم، بیشتر ژست بگیریم، کلمات بیگانه و عجیبتری به زبان بیاوریم، لباس های متفاوت تری بپوشیم، با آدم های محدودتری ارتباط بگیریم، گره اخم هایمان را محکمتر کنیم و دماغمان را بالاتر بگیریم یعنی کارمان خیلی درست است و اصلا مادر نزاییده از ما با دیسیپلین تر. 

چی شد که اینجوری شدیم؟ هان؟


  • ماهی