مهربانی
سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۳۷ ب.ظ
امروز رفته بودم سینما. کنار من سه تا دختر دیگر هم بودند همسن و سال خودم. چادر داشتند و محجبه بودند. دخترهایی که چادر دارند در نگاه من دو جورند. آنهایی که چادر انتخاب خودشان است و به زیباترین جوری که میشود، چادر سرشان میکنند. اینها با چادر شبیه فرشته ها میشوند. همه شان هم از صورتشان نور میچکد. چادری های نوع دوم هم انگار که به زور چادر کشیده باشند به سرشان. اینها اعصاب مرا بهم میریزند. دخترهای امروز سینما از همان هایی بودند که از صورتشان نور میبارید. کنار هم نشسته بودیم و که سالن تاریک شد. محمد رسول الله میدیدیم. فیلم رسید به جایی که نیاز داشتم چیزهایی را همان لحظه از کسی بپرسم تا فیلم را بهتر درک کنم. از دختر کناری ام پرسیدم. با آرامترین لحنی که میشد، شمرده شمرده، برایم توضیح داد که اینطور و آنطور. در تاریکی سینما میتوانستم لبخندش را هم ببینم. کمی که گذشت برشی سیب تعارفم کرد. بعد تکه ای شلیل. چند دقیقه بعد گفت مشتت را باز کن و پسته و نخودچی کشمش ریخت کف دستم. دیدم که برای خودشان میوه آوردند و آجیل و کلوچه و یک کدامشان دارد با چاقو در همان تاریکی میوه ها را پوست میگیرد و من هم شریک میکند. فیلم که تمام شد، چراغ ها را که روشن کردند ازشان تشکر کردم بابت خوراکی های خوشمزه شان. همانی که کنارم نشسته بود دوباره به صورتم لبخند زد. بعد کمی آمد جلو و بی آنکه چیزی بگوید با دست هایش موهایم را داد زیر مقنعه و بعد گرمتر از قبل لبخند زد و خداحافظی کرد و تمام.
تمام روز به کارش فکر میکردم. به اینکه چیزی را که فکر میکرده درست است به قشنگ ترین و لطیف ترین شکل ممکن انتقال داده. میشد شبیه خیلی های دیگر ابروهایش را درهم بکشد که "دختر! موهایت را بکن تو" یا نوچ نوچ کنان جوری نگاهم کند که انگار دلیل تمام بدبختی های جهان منم و بس! میشد تلخ باشد. میشد بی تفاوت باشد. میشد بابت اعتقاد و رفتار متفاوتمان از بالا نگاهم کند. میشد جور دیگری باشد ولی به جای تمام اینها به صورتم لبخند زد و با دست هایش موهایم را برد زیر مقنعه. فارغ از اینکه چه اعتقادی دارم و در مورد حدود پوششم چطور فکر میکنم، تمام راه سینما تا خانه خودم را در صفحه موبایلم نگاه کردم و به شیرینی رفتاری فکر کردم که خیلی وقت بود شبیهش را ندیده بودم
- ۹۴/۰۶/۳۱