درمان
مهر که آمد پنجشنبه و جمعه برایم فرقی نکرد، هر صبح ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه از خواب بیدار شدم و تا تاریکی هوا خودم را بیرون از خانه سرگرم کردم. در تمام کلاس ها حاضر شدم. به دارالترجمه زنگ زدم و گفتم هرچقدر کار ترجمه داری برایم بفرست. طولانی ترین مقاله هایش را برایم فرستاد. ساعت های بیکاری چپیدم توی اتاق کامپیوتر دانشگاه و ترجمه کردم. یک روز زنگ زدند و گفتند حاضری سه شنبه ها بیایی فلان مدرسه و تدریس کنی؟ برای رسیدن به فلان مدرسه باید پانزده ایستگاه در مترو می نشستم و بعد مسیر پانزده دقیقه ای را در اتوبوس منتظر میماندم تا میرسیدم به مدرسه ای که یک ساعت و نیم با من فاصله داشت و خب...سه شنبه ها هم روزی بود که بیکار بودم. میتوانستم بگویم نه...این مدرسه خیلی دور است و اصلا دوست دارم سه شنبه های بیکاری ام را در خانه بنشینم و هیچ کاری نکنم. ولی مدت ها بود که به این نتیجه نرسیده بودم هیچ کاری نکردن مخرب تر از کارهای سخت یا حتی کارهای بد کردن است. گفتم قبول! من میشوم معلم سه شنبه های مدرسه شما. یک روز هم رفتم پیش استاد پروژه ام و گفتم میخواهم پروژه ام را زودتر از وقتی که باید بردارم. بعد به خودم آمدم و دیدم که چندین و چند هندوانه را زدم زیر بغلم و هر لحظه امکان دارد همه اش از دستم بیفتد پایین. حالا بیست و چهار روز است که گذشته و بخش عجیب ماجرا اینجاست که هیچکدام از این کارها را از دست ندادم. شب ها روی تخت دراز میکشم. خسته تر از آنم که کتابی را ورق بزنم. لپ تاپم را میگذارم روی شکمم و یک قسمت از سریالی بیست دقیقه ای را تماشا میکنم و بعد مثل یک کودک آرام میخوابم. از من به شما نصیحت... خستگی جسم و سرگرمی از کار بهترین راه برای فکر نکردن به چیزهاییست که مثل خوره چسبیده اند به مغزت
- ۹۴/۰۷/۲۴