بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

آن مرد

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۹ ق.ظ
از آن چهره هاییست که اگر ساعت ها در جمعی بنشیند و لام تا کام حرف نزند توجه کسی را به خود جلب نمیکند. میخواهم بگویم که چهره ای معمولی دارد؛ بی هیچ جذابیت نفسگیری. از آن چهره هایی که اگر در خیابانی بلند و شلوغ قدم بزنی لااقل هر پانزده دقیقه یکبار کسی را شبیه او میبینی. 
سال دوم دبیرستان که بودم، آمار حالم را بهم میزد. از آن درس هایی بود که اگر چهارچوب و قاعده ای نداشتیم، انگشت اشاره ام را میکردم توی حلقم و ناهار مفصل ظهر را روی تمام جزوه ها بالا می آوردم. ولی حتی با این حجم تنفر هم مینشستم به تمرین آمار حل کردن. چند سالم بود مگر؟ چهارده پونزده سال. هنوز کسی یادم نداده بود که وقتی چیزی تا این اندازده دلت را آشوب میکند، رهاش کن بره رییس! 
از آن روزها یادم مانده که در هر جامعه آماری نمونه ای که بیشترین فراوانی را دارد، "مد" آن جامعه خواهد بود. تمام اینها را گفتم تا برسم به اینکه چهره او در جامعه آماری چهره ها، مد بود. ساده تر و عامیانه تر و کمی احمقانه ترش میشود شبیه این یارو توی هر کوچه و خیابونی ریخته!
یک روز که همه نشسته بودیم شروع کرد به حرف زدن. صدایش شبیه ریتم شادی بود که ناگهان میان هق هق خانواده ای عزادار پخش میشود و بعد بهت بود و سکوت. انگار که جسمی بی جان به حرف آمده باشد. همگی شده بودیم یک جفت چشم زل زده به لب هایی که تا چند ثانیه قبل معمولی ترین لب های عالم بودند. کلمات مثل شیر گرمی از لابلای لب های سرخش بیرون میریختند. لب های سرخش؟ لب هایش که تا چند ثانیه پیش صورتی کمرنگ بودند؛ کمی پررنگ تر از لب های مرده. چه شد که ناگهان رنگ گرفتند؟
کلمات...به گمانم از جادوی کلمات بوده باشد یا از معجزه صدایش. داشت از صورت های فلکی میگفت. خوشه پروین و دب اکبر و دیگر چه؟ لعنتی! هیچوقت اسمشان را یاد نگرفتم. هربار که سرم را رو به آسمان شب، بخصوص در آن شب سرد کویری، بلند کردم شدم شبیه کودک بیسوادی که شیفته کش و قوس خطوط نستعلیق شده است. برایم مهم نبود چیزی که میبینم  ذات الکرسی است یا ارابه ران یا هر کوفت دیگری که صدایش میکنند. من مجذوب عظمت و زیبایی شان میشدم. آره... داشت از صورت های فلکی میگفت و شرط میبندم که اگر در مورد رازهای جا افتادن قرمه سبزی یا تعداد جدول های کنار اتوبان صدر، که من حتی نمیدانم اتوبان صدر کجاست، حرف میزد باز هم همگی  همینقدر مجذوب کلماتش میشدیم. جذابیت یعنی همین دیگر... 
تا پیش از دیدنش در دایره لغاتم خوشگل کسی بود که حتی اگر ذره ای هم نشناسی اش، تنها و تنها بواسطه چهره اش برایت دلنشین باشد. قشنگ با خوشگل فرق داشت. او لزوما خوشگل نبود ولی حرف هایش، رفتارش، نگاهش، صدایش، شخصیتش دلنشینش میکرد؛ قشنگش میکرد. و جذاب با تمام اینها فرق داشت. میدانستم که فرق دارد ولی تعریف مشخصی برایش نداشتم. حالا جذابیت برایم اینطور معنا میشود:
کششی که نمیدانی از کجا و چرا...

  • ماهی

نظرات (۶)

  • دلا بانو
  • ای وای من!
    حس کردم یه چیزی درست نبود ها!
    فکر کنم به اسم یکی از همکلاسی ها صدات کردم:)))
    ببخشید مهشاد عزیز:))
    پاسخ:
    خواهش میکنم ^_^
  • دلا بانو
  • و من حتی اگر از جا افتادن قورمه سبزی یا تعداد جدول های اتوبان صدر هم می گفتی باز هم اینطور مجذوب این قلم زیبا می شدم:)
    یکی از زیباترین نوشته هات بود مهشید خانوم
    احسنت
  • الهام باقری
  •  این همیشه شعار منه:
    مرد باید جذاب باشه نه خوشگل:)
  • مــــــــ. یــ.مــ
  • :-)
    هیچوقت چهره برام معیار و ملاک ِ زیبایی نبوده 
    :-)))))
    تعریف قشنگی از جذابیت دادی:-))
  • خانومی ...
  • چقدر دلنشین و قشنگ ...
    من همیشه عاشق آمار و ریاضی و تمام درس های حل کردنی بودم و هستم ...
    من فکر میکنم صدا از چهره مهم تره! یعنی صدای خوب خوشگل تر از چهره ی خوبه!
    متن هم خیلی عالی بود..
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">