من که حالا گم شده است
چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
تصور کنید که در جمعی دوستانه نشستید. حرف موسیقی به میان می آید که "فلانی" آلبوم تازه اش را منتشر کرده. تفکر غالب جمع این است که آلبوم "فلانی" و اساسا تمامی کارهای منتشر شده و هنوز منتشر نشده او یک مشت مزخرف است و ارزش شنیدن ندارد که ندارد. جمع خود را خاص فرض میکند و طرفداران "فلانی" را عام. در این میان شما آلبوم تازه "فلانی" را شنیدید و از قضا دوستش داشتید. این حس ِ متفاوت را به زبان می آورید؟
به گمانم هرکدام از ما جامعه کوچک و منحصربفردی داریم که در آن عمیقا احساس راحتی میکنیم. این جامعه میتواند خانواده، دوستان، همسر یا حتی پارتنر شما در رابطه ای عاطفی و غیررسمی باشد. قوانین این جامعه کوچک را خودمان ساختیم و به آن پایبندیم. همدیگر را دوست داریم. به یکدیگر احساس نیاز میکنیم و از سوی هم مورد پذیرش هستیم. اما گاهی با توجه به باورها و روحیات و طرز فکر ما، بایدها و نبایدهایی خواسته یا ناخواسته وارد جامعه کوچکمان میشود. مثلا...فیلم کمدی دیدن چیپ است. طرفدار صدای چاووشی بودن ابلهانه و با صدای نامجو، مریم مریم گفتن روشنفکرانه است. ماه عسل را تماشا کردن اشتباه است. که اگر زنی دلش کار بیرون از خانه را نخواهد امل است و فریب خورده. که اگر مردی ازدواج سنتی را بخواهد، بچه ننه است و متحجر. که اصلا اگر شبیه جامعه نباشی، حتی همین جامعه کوچک ِ دوست داشتنی خودت، همیشه برچسبی هست که بچسبد به پیشانی ات و تو را از بقیه جدا کند. همین است که وقتی فیلمی، کتابی، موسیقی خاصی، نوع پوششی، طرز رفتاری، سبکی از زندگی یا بطور کلی، "چیزی" را دوست داریم که جامعه کوچکمان دوست ندارد، از به زبان آوردنش میترسیم. خود واقعیمان را پنهان میکنیم و با لبخندهای فیک و تاییدهای آبکی مورد پذیرش میمانیم. نتیجه اینکه یا کم کم از جامعه کوچک ِ دوست داشتنی مان طرد میشویم یا خودمان کنار میکشیم. اتفاق سوم و بدتری هم است. اینکه در این میان خودمان را گم میکنیم.
- ۹۵/۰۴/۰۲