دوباره میسازمت بدن
مدتیست که به باشگاه میروم و با فرض اینکه هیچ تغییری در شرایط جسمانی من حاصل نشود، همین فعل "رفتن" برای من ِ زیر پتوی پشت لپ تاپ نشسته ترجمه کُن ِ ترجمه کُن ِ ترجمه کُن ِ ماتحت صاف شده یکجور موفقیت است. تقریبا دو هفته پیش من ضعیف ترین و گردالوترین و تنبلوترین دختر شصت و پنج کیلویی عالم بودم که روزی تصمیم گرفته بود به باشگاه برود. تمام دو هفته گذشته من با درد به خانه برمیگشتم و باور کنید که هیچ اغراقی در به کار بردن این واژه نیست. جدا در این دو هفته درد کشیدم. انگار که کتک خورده باشم یا در هاون کوبیده شده باشم. بدنم اینطور بی رحمانه درد میکرد. نیمه شب ها که من بیدار بودم و همه جا ساکت بود، صدای عضلاتم را میشنیدم که نالان و ملتسمانه نجوا میکردند که بس کن...قسم میخوریم که خودمان به فرم بیاییم ولی جان مادرت دست از ما بکش. حالا ولی بدنم درد ندارد دیگر. انرژی ام بیشتر شده. هماهنگ تر شدم. دیرتر خسته میشوم و با آدم های توی باشگاه دوست تر شدم. حتی امروز که روی ترازو ایستادم دیدم که با عددهای دیجیتالی اش به من لبخند زد و گفت در این روزها یک کیلو و نیم از مهشاد را از دست دادی. خوشحال باش و این موفقیت را با یک چیپس فلفلی یا یک بستنی شکلاتی جشن بگیر. ترازوی اهل دل ِ دیوانه ای بود کلا!
- ۹۵/۰۹/۲۶