بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳۰ مطلب با موضوع «فیلم هایی که دیدم» ثبت شده است

از شما میپرسم

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۴ ب.ظ

چه چیزی ممکن است در زندگی کسی جابجا شود که اشک اینقدر زود، گاهی حتی بی هیچ محرکی به چشمش بیاید؟


The Book Thief-Brian Percival

  • ماهی

شانه هایت...

پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۸ ب.ظ


Certified Copy-Abbas Kiarostami

  • ماهی

و عشق آمد...

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۷ ب.ظ


لبخندش را می بینید؟ ثانیه ای از یک فیلم بلند است. زنی ست میانسال. لب هایش سرخ است و گوشواره های سفید به گوش دارد و در رستورانی کوچک روبروی مردی نشسته و به پهنای صورت جوری لبخند میزد که انگار مرکز تمام شادی های جهان همینجا در قلب اوست. همین لحظه را که چند ثانیه به عقب برگردانیم چشم های گریان زن را می بینیم که به مرد میگفت چرا این همه جنجال؟ چرا لحظه ای آروم نمیشی؟ اصن تو با منی؟ حواست به من هست؟ و لابلای اشک ها از قاب پنجره پشت سر مرد عروس و دامادی را میبیند و ناگهان اینطور شیرین می خندد

عشق حتی اگر مال ِ خودت هم نباشد باز هم شیرین است.. 


Certified Copy-Abbas Kiarostami

  • ماهی

همینقدر دیوونه...همینقدر لعنتی

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۳۱ ب.ظ


Friends-Season 4/Episode 20

  • ماهی

Breaking Bad

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ق.ظ
داستان در مورد والتر وایت ِ پنجاه ساله ای است که شیمی خوانده و شیمی درس میدهد و شرایط مالی خوبی ندارد و پسر شانزده ساله اش معلول است و زن باردار چهل و چند ساله ای دارد و کلکسیون بدبیاری هایش زمانی تکمیل میشود که می فهمد سرطان ریه هم دارد و چیزی از عمرش باقی نمانده. آنوقت است که به فکر آینده خانواده اش می افتد که اگر سرطان او را از آنها بگیرد چه بر سرشان خواهد آمد. والتر پول ندارد و عمیقا برای درمان و آینده خانواده اش به پول نیاز دارد. موضوع اینجاست که وقت زیادی هم ندارد. این است که میرود سراغ کوتاهترین راهی که او را به مقصد میرساند. تولید متامفتامین یا همان شیشه!
اوایل داستان چیزی که از والتر میبینیم و می شناسیم آنقدر معمولی و خطی و بی فراز و نشیب است که با خودت میگویی مردن این مرد شاید هیچ چیزی را در این دنیا تغییر ندهد. مرد آرام و محتاطیست. چندان دیده نمیشود و به خیالش آنچه که دارد، خیلی خیلی کمتر از حقش است و خب...همینطور هم هست. اوایل داستان تنها دلیلش برای قبول همچین خطر بزرگی خانواده اش است. هرچه داستان جلوتر میرود زوال اخلاقی والتر را بیشتر حس میکنیم. هیچ مرزی ندارد. حالا هدف تازه ای پیدا کرده و برای حفظ آن، برای حفظ امپراتوری شیشه اش، ساده تر و بی قیدتر از هروقت دیگری به قتل میرساند. تا جایی که خودش هم به زبان می آید که "هرکاری کردم بخاطر خودم بود..ازش خوشم میومد.توی این کار خوب بودم...بهم احساس سرزندگی میداد".
سریال در پنج فصل و شصت و دو اپیزودِ چهل و پنج دقیقه ای ساخته شده و آنقدر خوب است که نمیشود آن را دید و ساکت ماند. حالا که به لطف کلاس های داستان نویسی کمی با ساختار داستان آشنا شدم میفهمم که داستان این سریال هیچ چیز کم ندارد. هر شخصیتی را که میبینیم، دیر یا زود از گذشته اش سر در می آوریم. از اینکه چرا اینجاست و چه کمکی به ادامه داستان میکند. از آن داستان های مهندسی شده ایست که از جزییات غافل نمیشود و هیچ چیزی را بی جواب نمیگذارد. دیالوگ شخصیت ها، بخصوص حرف هایشان در صحنه های کلیدی، همه در خدمت پیشبرد داستان است. حتی صحبت هایی که والت در کلاس های درسش به دانش آموزان میگوید. در فصل اول هربار که از پخت شیشه برمیگردد و خاصیت مواد شیمیایی را، اینبار بصورتی کاملا عملی، درک میکند، جور دیگری با دانش آموزانش حرف میزند. جایی در کلاس های درسش میگوید "شیمی از نظر فنی علم مطالعه مواد است، اما من ترجیح میدهم اینطور ببینمش..شیمی علم تغییرات است. علم رشد و سپس زوال و سپس تبدیل..." . والتر وایت ، مرد متوسط ِ متوسط ِ متوسط، رشد میکند. اوج میگیرد. امپراتوری شیشه اش را میسازد. پول هایش آنقدر زیاد میشود که از شمارش آن عاجز میماند و در جایی میگوید "حالا چیزی معادل هشت بشکه دویست لیتری پول دارم!"، و کم کم زوال آغاز میشود و در نهایت تبدیل میشود به مردی که با مردنش خیلی چیزها را تغییر داد 
  • ماهی

در تقویم رنگی رنگی، امروز روز فیلم دیدن است

پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۴ ق.ظ


راوی * - وقتی مردم فکر میکنن داری میمیری، اونوقته که به حرفات گوش میکنن

مارلا - وقتی فکر میکنن داری میمیری دیگه منتظر نیستن تا نوبت حرف زدن خودشون برسه


* مرد توی تصویر با بازی ادوارد نوترون، در حقیقت هیچ اسمی ندارد. به انجمن های حمایتی مختلف میرود بی آنکه واقعا به حمایت نیاز داشته باشد و هربار نام جدیدی به خود میگیرد.


Fight Club - David Fincher

  • ماهی

سر به مهر

دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۷ ق.ظ

زمستان سال قبل یا دو سال قبل، درست خاطرم نیست، سر به مهر را در سینما دیدم؛ با فواد. از سینما که آمدیم بیرون فواد گفت که ترسِ صبا اغراق شده است و نمیشود باور کرد کسی از علنی شدن نمازهایش بترسد. به فواد نگفتم که چقدر ترس صبا برایم آشناست. که چقدر برایم باورپذیر است وقتی برای دو رکعت نماز بلند میشود میرود فرودگاه تا مبادا کسی نماز خواندنش را ببیند و به رویش بزند که هه! نمازخوان شدی دختر.

سال های بی نمازی ام را یادم نرفته که بابا میگفت بخوان و مامان میگفت بخوان و من بی دین نبودم. بی قید نبودم. نمیدانم چرا ولی نمیخواندم. سال های بی نمازی ام آنقدر زیاد بود که کم کم مامان و بابا از کنارش گذشتند. روزها رفتند و آمدند و من هیچ صبحی برای نماز از خواب بیدار نشدم و هیچ بار در نمازخانه هیچ مدرسه و دانشکده ای چادر سفید گل دار به سر نکردم. یک روز دلم خواست نماز بخوانم ولی. صبا نماز خواند تا خدا گره از مشکلاتش باز کند. من نماز خواندم چون نمیخواستم مادر ِ بی نمازی برای بچه هایم باشم. بعد هر اذان وضو گرفتم و یواشکی چادر سر کردم و خزیدم در اتاق و نماز خواندم. میترسیدم که کسی نماز خواندنم را ببیند و بعد همه خبردار شوند که آی مردم...مهشاد دارد نماز میخواند! مسخره بنظر میرسد ولی واقعیت دارد. ترسیدن همین است دیگر. خیلی وقت ها ترس هایمان هیچ ریشه منطقی ندارند. یکی از تاریکی میترسد. انگار که اشیا در تاریکی دهان باز میکنند که ببلعند. من از این میترسیدم که کسی نماز خواندنم را ببیند و به رویم بیاورد این نمازخوان شدن ِ تازه ام را. با این ترس چه شکست ها که به روزم آمد و چه اشک ها که به چشمم نشست و چه نمازها که قضا شد.

یک روز رسید و در مهمانی از زندایی سراغ چادر نماز را گرفتم. پرسید برای کی میخوای؟ دلم گرفت که حتی چادر نماز خواستنم هم برایشان عجیب است. گفتم نماز میخوانم. چند وقتیست که نماز میخوانم. هیچکس نپرسید چرا. هیچکس نگفت چه خوب و هیچکس شیپورش را نگرفت دستش تا تمام عالم را خبردار کند. 

امشب اتفاقی رسیدم به روزی که در دفترچه ام نوشته بودم نماز میخوانم تا مادر خوبی برای امیرشایانم باشم. امروز مینویسم نماز میخوانم چون از معلق بودن ترسیدم. از اینکه به هیچ جا بند نباشم ترسیدم. از اینکه یک روز حواسش به من نباشد ترسیدم. از اینکه همه را از آن بالا نگاه کند و چشمش به من که افتاد روی برگرداند. از اینکه وقت گره باز کردن که رسید با اکراه گره هایم را باز کند. ترسیدم... از تنهای تنها شدن ترسیدم. آنوقت بود که نماز خواندم

  • ماهی

شهر خالی از رویا

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۸ ب.ظ

به کسی دل میبندی. خیابون های شهر رو باهاش قدم میزنی. روی نیمکتی میشینی و انگشت هاش رو لمس میکنی. پشت میز کافه ای به چشم هاش خیره میشی. توی پیاده روها قدم هاش رو میشمری. توی کتابخونه به صدای قلبش گوش میدی. همه چیز شبیه یه رویاست. دقیقا شبیه یه رویا... بعد یه روزی میرسه و رویا تموم میشه. جادوها از بین میرن و اون میره و تو تنها میشی. شهر همون شهر سابقه. خیابون هایی داره و نیمکت هایی و کافه هایی و پیاده روهایی و کتابخونه هایی؛ بی هیچ رویایی، بی هیچ جادویی و هیچکس اینو نمیدونه بجز تو که روزی رویایی بودن ِ این شهر رو دیدی و با تمام وجودت لمس کردی

این شهر یه چیزی کم داره...

Before Sunrise-Richard Linklater

  • ماهی

آغوش ها

يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۳ ق.ظ


Upstream Color-Shane Carruth


  • ماهی

دست ها

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۸ ب.ظ


Upstream Color-Shane Carruth


  • ماهی