مدت هاست به این موضوع فکر میکنم که چرا اینقدر ساده و راحت میگوییم دوستت دارم... انگار که گفته باشیم فردا می بینمت یا عجب هوای دل انگیزی یا حتی از این هم ساده تر، اتوبوس رسید!
به این فکر میکنم که از بین تمام دوستت دارم هایی که گفتم و تمام دوستت دارم هایی که شنیدم، چندتایش واقعا باید به زبان می آمدند و چندتا صرفا غلیان احساساتی بودند که در قالب چندین حرف، تبدیل شده بودند به این جمله لعنتی... که دوستت دارم لعنتی!
به رابطه هایم فکر میکنم؛ به عاشقانه هایش. چند بار به اشتباه گفتم دوستت دارم؟ چند بار دوستت دارم برایم شد عادت که فرضا در پایان مکالمه های تلفنی یا دیدارهای روزانه گفتم دوستت دارم بی آنکه واقعا در آن لحظه حس کرده باشم دوستش دارم. به روزهای سیزده-چهارده سالگی ام فکر میکنم و آن سیمکارت نهصد و سی و شش ایرانسل. به تابستانی که مامان در آشپزخانه برای مامان بزرگ چای میریخت و من آرام، در اتاق به صدای پسرکی گوش میدادم که نه اسمش را میدانستم و نه حتی چهره اش را دیده بودم و نمیدانستم از زیر آسمان کدام شهر، آنطور قاطع و شیدا وار به گوشم میخواند که دوستت دارم...
اولین "دوستت دارم" همان بود که نباید به زبان می آورد و نباید می شنیدم و نباید دست هایم می لرزید و نباید قلبم به تپش می افتاد و نباید گونه هایم سرخ میشد و نباید میگفتم که آه... من هم دوستت دارم. کاش کسی یادم داده بود که دوستت دارم حرمت دارد و لازمه اش شناخت است که اگر پسری از ناکجا آباد، بی آنکه حتی نامت را بداند یا خطوط چهره ات را بشناسد یا با ظرافت های رفتاریت آشنا باشد، گفت "دوستت دارم"، دلت نلرزد و لایق بهترین ها ندانی اش که باید سرش فریاد بکشی و گناهکار خطابش کنی؛ چرا که تقدس دوستت دارم را زیر سوال برده.
هیچکس این ها را یادم نداد که خودم یاد گرفتم و گاهی هم از یاد بردم. یاد گرفتم که دوستت دارم تعهد می آورد. دلبستگی می آورد. قلب ها را بهم گره میزند و شاید گره دست ها را محکم تر کند. که مسیر تازه ای باز میکند و تو را میکشاند به دنبال خودش و هیچ تضمینی نیست که انتهایش روشن باشد. یاد گرفتم که دوستت دارم جادو میکند، اگر و فقط اگر در جای خود به زبان بیاید.
حالا، در این ساعت که هنوز خورشید بالا نیامده روی تخت دراز کشیدم و به تمام دوستت دارم های اشتباهم فکر میکنم و آخ که این ساعت ها، ساعت های خوبی نیستند.