بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

مامانی

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۰۱ ب.ظ

مادربزرگم را صدایش میکنیم مامانی؛ عزیزترین و جوانترین و سرزنده‌ترین مامانی دنیا. چند وقت پیش سرطان گرفت. هیچکداممان باورمان نمیشد که مامانی سرطان بگیرد. مامانی سالم و سرحال که امکان نداشت ماهی یکبار دکوراسیون خانه‌اش را عوض نکند؛ آن هم خودش تنهایی. مامانی که تمام کارهای خانه و زندگیش را که هیچ، رهایش میکردی کارهای خانه و زندگی ما را هم به تنهایی انجام میداد و آخ نمی‌گفت. خلاصه... مامانی سرطان گرفت و ما همه هاج و واج ماندیم. گریه کردیم و ترسیدیم و به سر و صورتمان زدیم و باز مامانی بلندمان کرد. خودش بود که به ما روحیه می‌داد. خودش بود که می‌گفت فلانی و فلانی و فلانی سرطان گرفتند و خوب شدند. من هم خوب می‌شوم. سه ماه تمام افتاد روی تخت. عمل شد. شیمی‌درمانی و پرتودرمانی و هزار رنج درمان و دکتر و دارو را تحمل کرد و جواب گرفت. بالاخره جواب گرفت. دیروز در واتساپ برایم عکس و فیلم خودش را فرستاده که بدون واکر راه می‌رود و می‌تواند بعد از مدت‌ها بدون درد نماز بخواند. 
در تلخی این روزها، تماشای امید و شادی‌اش، دلگرم‌کننده‌تر از هزار هزار کلمه...

  • ماهی

پسرهای خودم

جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۱۴ ق.ظ

پارسال محمد برای اولین بار شد معلم ورزش یک دبستان غیرانتفاعی پسرانه. بماند که در نهایت به این نتیجه رسید که شاگرد کوچولوهای سه چهار ساله‌اش را از پسرهای دبستانی بیشتر دوست دارد و حالش و درآمدش با آنها بهتر است. معلم ورزش بودن برای محمد همان سال و همان جا تمام شد. گذشت و گذشت و دیشب مدیر همان مدرسه به من پیشنهاد داد تا معلم چهارم سال آینده پسرهای مدرسه‌اش باشم.
من؟
خوشحال از اینکه کارم دیده شده و حالا یک پیشنهاد کاری جدید دارم و فقط همین. تمام حسم به ماجرا همین است. میدانم که این مدرسه جدید تعداد دانش‌آموزانش کمتر است و در منطقه خوبی از شهر واقع شده و سطح فرهنگی و اجتماعی والدین بالاتر است و به خانه‌ام نزدیکتر است و حقوق بالاتری خواهم داشت و در آنجا بهتر و بیشتر می‌توانم دیده شوم. اما دلم با آنجا نیست...
دلم با پسرهای مدرسه خودم است. با همین پسرهای پایین شهر که نیمی از آنها اتباع یا فرزند طلاق هستند یا با پدربزرگ و مادربزرگشان زندگی می‌کنند. با اینها که زیادند و هر کلاس حداقل سی و چهار دانش‌آموز دارد. با اینهایی که شیطون و پرانرژی هستند ولی نه وقیح و گستاخ. با پسرهایی که معلم برایشان بت و الگوست و "خانومشان" را بسیار دوست دارند. با مادرها و پدرهایی که سپاسگزارند و قدرشناس. حتی همان‌ پرتوقع‌هایشان هم که تلاش تو و پیشرفت و شادی پسرشان را می‌بینند، ساکت نمی‌مانند و تشکر می‌کنند. 
دلم تماما برای همین پسرهای بی‌حاشیه‌ام است که به آسانی می‌خندند و خوشحال می‌شوند. برای پسرهایم که انگار از پسرهای آن مدرسه کودک‌ترند، شفاف‌ترند، هفت و هشت و ده‌ و یازده ساله‌ترند. برای اینها که لازم نیست شب یلدا که می‌شود کلاس را آذین ببندی و لحاف و کرسی بگذاری وسط کلاس و شونصد مدل قر و ادا بچینی تا شاد شوند. که با یک جعبه شیرینی و چندتا بازی از ته دل می‌خندند و کیف می‌کنند. برای اینها که ساده‌اند و عزیز...
من اینها را دوست دارم. همین سی و دو نفرِ پارسال و سی و چهار نفرِ امسال و احتمالا و سی و شش نفر سال آینده‌ام را...
فردا زنگ می‌زنم و می‌گویم که هنوز دلم می‌خواهد معلم پسرهای "خودم" باشم...

  • ماهی

تو خوبی و من هم خوبم

سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۰۵ ب.ظ

قبل از ازدواج یکی از ترس‌هایم پرجمعیت بودن خانواده همسرم بود. برای منی که چندان حوصله رفت و آمدهای خانوادگی را نداشتم، ورود به خانواده‌ای با پنج خواهر و برادر کمی ترسناک بنظر می‌رسید. ترسم از این بود که بیفتم در چرخه مهمانی‌ها و دورهمی‌های خانوادگی و مولودی‌ها و روضه‌های زنانه که با توجه به فضای مذهبی خانواده‌اش، چندان دور از ذهن بنظر نمی‌رسید. می‌ترسیدم صبرم تمام شود یا مجبور شوم آنی باشم که نیستم، که دوست ندارم باشم. 
اینطور نشد ولی؛ اصلا و ابدا. به مادرش فکر می‌کنم و شکل رابطه‌ صمیمی و محترمانه‌ام با او. به اینکه دوستش دارم و دوستم دارد و علیرغم تمام تفاوت‌های فکری و مذهبی‌مان هربار که پیش هم هستیم، حرف داریم و خسته نمی‌شویم. به رابطه‌ام با خواهرهایش که چقدر عزیزند برایم و گاهی جای خالی خواهر را برایم پر می‌کنند. به اینکه چقدر شکل رابطه‌ام با خانواده‌اش را دوست دارم؛ همین شکل آرام و پر احترام و صمیمی و دوست‌داشتنی را. به اینکه همدیگر را دوست داریم و تمام تفاوت‌هایمان را می‌بینیم و درک می‌کنیم و می‌پذیریم. کلید آرامش همین نیست مگر؟ پذیرش...

  • ماهی

ای نور هر دو دیده

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۷:۰۲ ق.ظ

وقت‌هایی که مریض است، خانه‌مان نور ندارد. هوا ندارد. کوچک است. تنگ است. آدم را خفه می‌کند...

  • ماهی

شُکر

يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۰۸ ب.ظ

تقریبا شش ماه پیش آبله‌مرغان شدیدی گرفتم. تمام صورت و بدنم پر شد از آبله‌های چرکین. به حدی سخت و دردناک بود که تا دو هفته نمی‌توانستم صورتم را بشویم. حمام می‌رفتم. موهایم را میشستم. آب روی صورت و بدنم می‌ریختم اما نمی‌توانستم روی آن دست بکشم. تا دو هفته تمام صورت و بدنم فقط آب دید و شسته نشد. بماند که چه وضعیت چرکی بود و چقدر از خودم بدم می‌آمد. چیزی که می‌خواهم بگویم اشتیاق و دلتنگی زیادم برای دست کشیدن به پوست صورتم بود. دلم لک زده بود که بتوانم آب بریزم روی صورتم و دست بکشم روی آن، بی آنکه بترسم آبله‌ای بترکد یا کنده شود. امروز صبح که آرایش دیشب را از صورتم می‌شستم یاد آن روزها افتادم. یاد این لذت ساده‌ای که دو هفته تمام نداشتمش و خب...خدا را شکر کردم که می‌توانم صورتم را بشویم. همینقدر ساده...

  • ماهی

انسان

يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۸، ۰۵:۱۷ ب.ظ

در راه بازگشت از مدرسه بودم. روبروی میوه‌فروشی ایستادم تا میوه بخرم. کمی تعلل کردم. بعد دیدم حوصله ندارم کیسه‌های میوه به دست سوار اتوبوس شوم. گوشی را درآوردم تا به محمد پیام بدهم که یادش نرود میوه بخرد. تا خواستم پیام را بنویسم، دیلینگ دیلینگ دیلینگ... صدتا نوتیفیکیشن از تلگرام و اینستاگرام آمد. اولش خوشحال شدم اما بعد خشمگین و غمگین به این فکر کردم که ای خاک بر سرت بشر که طبیعی‌ترین حقت را می‌گیرند و بعد که آن را، نصفه و نیمه، با خواری و خفت، تحویلت می‌دهند به غیرطبیعی‌ترین شیوه واکنش نشان می‌دهی. شادی؟ آن هم برای این؟

ای خاک بر سرت بشر...

  • ماهی

وفاداری

شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۷:۱۱ ب.ظ

اینستاگرام و تلگرام شبیه معشوقه‌هایی بودند که به هوای رنگ و لعابشان دلبر ساده و آرام روزهای دورمان را رها کردیم و چپیدیم ور دل آنها. حالا که رهایمان کردند و تنها شدیم، حالا که هیچ جایی جایمان نیست، برگشتیم و آن دلبر ساده و آرام آغوشش برایمان باز است؛ درست در روزهایی که هیچ جایی جایمان نیست.

وبلاگ عزیزم؛ دلبر ساده و آرام روزهای دورم...

  • ماهی

رونوشت به خیلی‌ها

يكشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۵۳ ب.ظ

خدای بزرگ و خوب و مهربانم

اگر تا لحظه دمیدن سور اسرافیل هم به ما پول و ثروت ندادی، عیبی ندارد. فقط بیا و جان عزیزت هرکسی را که برای اعطای مال و منال انتخاب کردی، کمی درک و شعور هم به او بده.

ثروتمندهای بیشعور پدرمان را درآوردند به مولا!

  • ماهی

در باب معلم بودن

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۲۰ ق.ظ

معلم بودن عجیب است و حساس و شیرین و سخت؛ خیلی سخت. سخت نه از آن جهت که جسمت را خسته و فرسوده کند، که می‌کند. بلکه از آن سخت‌هایی که تمام قلب و روحت را می‌گیرد. امسال سی و چهار نفرند. پارسال سی و دوتا بودند. همگی پسر و همگی ده ساله. ده ساله‌هایی که اغلبشان دوستم دارند؛ عمیقا دوستم دارند و این را می‌فهمم و حس می‌کنم و کیف می‌کنم. 
پسرهای پارسالم را می‌بینم که هر زنگ تفریح، بدون استثنا، به پشت در کلاسم می‌آیند، سلام می‌کنند، دست می‌دهند، کتاب‌های دستم را، لیوان خالی چایم را، کیفم را تا پایین می‌برند و چند نفرشان حتی پشت پنجره دفتر آنقدر منتظر می‌مانند تا نگاهشان کنم، برایشان دست تکان دهم و آنوقت بروند پی بازی. 
صداهای ده‌ساله‌ای را از پشت سرم می‌شنوم که هربار وارد حیاط می‌شوم یا در راه خانه هستم، خانومِ هاشمی گویان لبخند می‌زنند.
به رازهای کوچک پسرهایی گوش می‌دهم که انگار تنها دیوار امن اطرافشان من باشم. جوری تکیه می‌دهند و حرف می‌زنند که می‌ترسم مبادا کم باشم یا بد باشم یا آنچه باشم که نباید.
امروز که در کلاس علوم فرفره درست می‌کردیم، همگی خنده بودند و شوق یادگیری. زنگ که خورد یک کدامشان گوشه کلاس ایستاده بود. صبر کرد کلاس خالی شود. بعد با یک ظرف کوچک پشمک آمد سمتم. گفت که ممنون است فرفره درست کردن را یادش دادم. بعد ظرف پشمکش را گرفت سمتم و خواست که بردارم. همینطور که پشمک در دهانم آب می‌شد گفت که خوراکی‌های خوشمزه‌اش را به مدرسه نمی‌آورد چون مجبور است با بچه‌ها شریک شود. پشمک را هم فقط برای این آورده که با من بخورد و آن وقت بود که شیرینی پشمک رفتم زیر پوستم و جاری شد در رگ‌هایم و یادم آمد چقدر خوشبختم که معلمم. معلم شصت و شش پسر ده ساله...

  • ماهی

در باب زندگی با یک کارآفرین

چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ق.ظ

سال نود و چهار که اومد خواستگاری من هنوز دانشجوی ارشد بود. بابا در مورد شغلش پرسید و محمد از سرپرستی گروهی حرف زد که اون زمان هنوز تمام و کمال شکل نگرفته بود. هیچوقت چهره‌اش رو در اون لحظه فراموش نمیکنم. بشقاب میوه رو گذاشت روی میز و آرام و با جزییات از کارش گفت و اینکه چرا به فکر ایجاد همچین گروهی افتاده. برای بابا قبول چنین شرایط شغلی‌ای دشوار بود و البته حق هم داشت. چیزی که محمد از اون حرف می‌زد هنوز یه هسته کوچیک بود و اونقدر پایدار و قابل اتکا بنظر نمی‌رسید که بشه به پشتوانه اون زندگی مشترکی رو شروع کرد.

گذشت...

سال نود و شش که دوباره اومد خواستگاری گروهش اسم داشت و جون گرفته بود. حالا اون هسته کوچیکِ دو سال قبل جوونه زده بود و داشت آرام آرام رشد می‌کرد. مسیرش مشخص‌تر و روشن‌تر بود و آدم‌های بیشتری همراهش بودن. 

امروز اون گروه مبهم و کوچیک چند سال پیش تبدیل شده به یک شرکت دانش‌بنیان با حداقل بیست مربی و کارورز. حالا ارگان‌های دولتی، مدارس ابتدایی، مهدهای کودک، والدین و مهمتر از تمام اینها، بچه‌های زیادی اون رو میشناسن.

در چنین شرایط اقتصادی کارآفرین بودن اصلا ساده نیست. پویاکودکی هست که هنوز کودک است و نیاز به مراقبت دارد و محمدی که پدرانه به دنبال رشد دادن اوست و زندگی مشترکی که از لحاظ مالی باید تامین شود و زندگی مالی چندین و چند نفر دیگر که به این گروه وابسته است. آسان نیست؛ اصلا و ابدا. فراز و نشیب زیاد دارد. تا از دره‌ای به هزار سختی خودت را بالا می‌کشی، کمی آنطرف‌تر دره دیگری منتظرت است و آن راه صاف و هموار انگار روزها و روزها از ما دور است. بارها و بارها رشته تمام این ماجراها به مو رسیده ولی پاره نشده. بارها دیدمش که چقدر درگیر است. چقدر فکر می‌کند. محاسبه می‌کند. ضرر می‌کند. با این و آن سروکله می‌زند تا راهش همچنان ادامه‌دار باشد. دیدمش که چه شب‌هایی تا دیروقت بیدار می‌ماند تا فردا برای بچه‌هایش ایده‌ای تازه داشته باشد. دیدمش که با مدیرهای مختلف بحث می‌کند تا شرایط کاری مربی‌اش آسان‌تر شود.

زندگی با چنین مردی و چنین شغلی و چنین دغدغه‌هایی آسان نیست. رفاه کامل نیست. رسیدنِ آنی به آرزوها نیست. چالش است و تلاش است و درگیریست. اما شیرین است. تماشای رشد چیزی که خودش با دست‌های خودش آن را ساخته و حالا تو هم در آن سهیمی، شیرین است...

  • ماهی