سال نود و چهار که اومد خواستگاری من هنوز دانشجوی ارشد بود. بابا در مورد شغلش پرسید و محمد از سرپرستی گروهی حرف زد که اون زمان هنوز تمام و کمال شکل نگرفته بود. هیچوقت چهرهاش رو در اون لحظه فراموش نمیکنم. بشقاب میوه رو گذاشت روی میز و آرام و با جزییات از کارش گفت و اینکه چرا به فکر ایجاد همچین گروهی افتاده. برای بابا قبول چنین شرایط شغلیای دشوار بود و البته حق هم داشت. چیزی که محمد از اون حرف میزد هنوز یه هسته کوچیک بود و اونقدر پایدار و قابل اتکا بنظر نمیرسید که بشه به پشتوانه اون زندگی مشترکی رو شروع کرد.
گذشت...
سال نود و شش که دوباره اومد خواستگاری گروهش اسم داشت و جون گرفته بود. حالا اون هسته کوچیکِ دو سال قبل جوونه زده بود و داشت آرام آرام رشد میکرد. مسیرش مشخصتر و روشنتر بود و آدمهای بیشتری همراهش بودن.
امروز اون گروه مبهم و کوچیک چند سال پیش تبدیل شده به یک شرکت دانشبنیان با حداقل بیست مربی و کارورز. حالا ارگانهای دولتی، مدارس ابتدایی، مهدهای کودک، والدین و مهمتر از تمام اینها، بچههای زیادی اون رو میشناسن.
در چنین شرایط اقتصادی کارآفرین بودن اصلا ساده نیست. پویاکودکی هست که هنوز کودک است و نیاز به مراقبت دارد و محمدی که پدرانه به دنبال رشد دادن اوست و زندگی مشترکی که از لحاظ مالی باید تامین شود و زندگی مالی چندین و چند نفر دیگر که به این گروه وابسته است. آسان نیست؛ اصلا و ابدا. فراز و نشیب زیاد دارد. تا از درهای به هزار سختی خودت را بالا میکشی، کمی آنطرفتر دره دیگری منتظرت است و آن راه صاف و هموار انگار روزها و روزها از ما دور است. بارها و بارها رشته تمام این ماجراها به مو رسیده ولی پاره نشده. بارها دیدمش که چقدر درگیر است. چقدر فکر میکند. محاسبه میکند. ضرر میکند. با این و آن سروکله میزند تا راهش همچنان ادامهدار باشد. دیدمش که چه شبهایی تا دیروقت بیدار میماند تا فردا برای بچههایش ایدهای تازه داشته باشد. دیدمش که با مدیرهای مختلف بحث میکند تا شرایط کاری مربیاش آسانتر شود.
زندگی با چنین مردی و چنین شغلی و چنین دغدغههایی آسان نیست. رفاه کامل نیست. رسیدنِ آنی به آرزوها نیست. چالش است و تلاش است و درگیریست. اما شیرین است. تماشای رشد چیزی که خودش با دستهای خودش آن را ساخته و حالا تو هم در آن سهیمی، شیرین است...