مامانی
مادربزرگم را صدایش میکنیم مامانی؛ عزیزترین و جوانترین و سرزندهترین مامانی دنیا. چند وقت پیش سرطان گرفت. هیچکداممان باورمان نمیشد که مامانی سرطان بگیرد. مامانی سالم و سرحال که امکان نداشت ماهی یکبار دکوراسیون خانهاش را عوض نکند؛ آن هم خودش تنهایی. مامانی که تمام کارهای خانه و زندگیش را که هیچ، رهایش میکردی کارهای خانه و زندگی ما را هم به تنهایی انجام میداد و آخ نمیگفت. خلاصه... مامانی سرطان گرفت و ما همه هاج و واج ماندیم. گریه کردیم و ترسیدیم و به سر و صورتمان زدیم و باز مامانی بلندمان کرد. خودش بود که به ما روحیه میداد. خودش بود که میگفت فلانی و فلانی و فلانی سرطان گرفتند و خوب شدند. من هم خوب میشوم. سه ماه تمام افتاد روی تخت. عمل شد. شیمیدرمانی و پرتودرمانی و هزار رنج درمان و دکتر و دارو را تحمل کرد و جواب گرفت. بالاخره جواب گرفت. دیروز در واتساپ برایم عکس و فیلم خودش را فرستاده که بدون واکر راه میرود و میتواند بعد از مدتها بدون درد نماز بخواند.
در تلخی این روزها، تماشای امید و شادیاش، دلگرمکنندهتر از هزار هزار کلمه...
- ۹۸/۱۰/۱۴
واهاهاهاهاهاهاهای خداروشکر:************