Fight Club
جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۰۴ ب.ظ
احساسی که داشتم همان چیزی بود که تایلر همیشه میگفت زباله و برده تاریخ بودن. میخواستم هرچیز قشنگی را که هیچوقت دستم بهش نرسیده بود نابود کنم. جنگل های بارانی آمازون را به آتش بکشم. به لایه اوزون کلروفلوئورکربن بزریق کنم تا بترکد. دریچه ضایعات نفتی نفت کش ها را باز کنم و درپوش چاه های نفتی ساحلی را بردارم. دوست داشتم تمام ماهی هایی را که پولم به خریدشان نمیرسد، بکشم و تمام ساحل های فرانسه را که هیچوقت قرار نبود ببینم، به کثافت بکشم. دلم میخواست یک گلوله وسط پیشانی هر خرس پاندای در حال انقراضی بکارم که هیچ غلطی برای حفظ گونه اش نمیکند یا هر دلفین و نهنگی که تسلیم شده و عمدی به گل نشسته. دلم میخواست موزه لوور را بسوزانم. با پتک تندیس های مرمری معبد پانتئون را خرد کنم. با مونالیزا ماتحتم را پاک کنم.
دوست داشتم تمام دنیا به ته خط برسد...
- ۹۴/۰۳/۲۲
یه حس آشنا یه حسی که منو یاد یه خاطره ی دور میندازه !
آخ که میشه تمام متن های این کتاب رو بوسید ..
مهــــــشاد بیشتر از متن این کتاب بنویس دلم خیلی خواست , انگار گمشده ی منو داره بهم یادآوری میکنه ..