و عشق آمد...
چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۷ ب.ظ
لبخندش را می بینید؟ ثانیه ای از یک فیلم بلند است. زنی ست میانسال. لب هایش سرخ است و گوشواره های سفید به گوش دارد و در رستورانی کوچک روبروی مردی نشسته و به پهنای صورت جوری لبخند میزد که انگار مرکز تمام شادی های جهان همینجا در قلب اوست. همین لحظه را که چند ثانیه به عقب برگردانیم چشم های گریان زن را می بینیم که به مرد میگفت چرا این همه جنجال؟ چرا لحظه ای آروم نمیشی؟ اصن تو با منی؟ حواست به من هست؟ و لابلای اشک ها از قاب پنجره پشت سر مرد عروس و دامادی را میبیند و ناگهان اینطور شیرین می خندد
عشق حتی اگر مال ِ خودت هم نباشد باز هم شیرین است..
Certified Copy-Abbas Kiarostami
- ۹۴/۰۷/۰۸