مردی که شاید هربار برای معشوقه اش گل میبُرد
پشت پنجره اتاقم یک خیابان بزرگ است که تا نیمه های شب صدای رفت و آمد ماشین ها را از آن میشنوم. سال های اول که آمده بودیم اینجا تحمل صداها برایم سخت بود؛ حالا عادت کردم ولی. حتی بعضی چیزهایش هم مایه دلخوشی ست. مثلا هربار که باران بیاید من از صدای حرکت ماشین ها روی آسفالت میفهمم که باران آمده. همین خیابان را که بروی جلوتر میرسی به یک میدان که هرچند وقت یکبار چندتا از این المان های شهری را میگذارند وسطش. آخری اش چندتا اسب چوبی بودند که هنوز هم ماشین ها دور تا دور آنها میچرخند. میدان را که بروی پایین تر، گوشه خیابان، یک گلخانه کوچک است. هوا که تاریک باشد، تابلویش را میبینی که هرچند ثانیه یکبار روشن و خاموش میشود. اتفاقی پیدایش کردم. یکبار که اتوبوس اشتباهی سوار شدم و سر از آن سوی میدان درآوردم دقیقا روبروی همین گلخانه پیاده شدم. چند ماه بعد که خواستم از "گلدان ِ مادر" قلمه بزنم یادم آمد که همین نزدیکی ها یک گلخانه است. "گلدان ِ مادر" گلدانیست که مادر هدیه داده. مادر، مادربزرگم است که صدایش میکنیم مادر. به این خاطر به گلدانی که مادر هدیه آورده میگویم "گلدان ِ مادر" چرا که تمام گلدان های خانه را از همین گلدان ِ مادر قلمه زده ایم. یک جورایی واقعا مادر تمام گلدان های خانه مان است. یک روز یک شاخه از گلدان مادر را با قیچی بریدم و گذاشتم توی شیشه خالی ترشی که حالا پر از آب بود. همان روز بود که یادم آمد همین نزدیکی ها یک گلخانه کوچک است. خوبی گلدان مادر این است که بچه هایش خیلی زود توی آب ریشه میزنند و بعد هم که میروند توی خاک، خوب و سر به راه نور را دنبال میکنند و بالا می آیند؛ این ویژگی را از مادرشان به ارث بردند.
یک گلدان خالی قرمز رنگ هم دارم. قبلترها از کسی هدیه گرفته بودم. آن زمان گل داشت. مدتی بعد برگ هایش شروع کردند به ریختن. اوایل امید داشتم که حال و روزش بهتر شود. حتی سپردمش به همسایه مادربزرگ که خانه اش سبز سبز بود. فایده ای نداشت. یک روز رسید که دیگر هیچ برگی به شاخه اش نبود؛ خشک خشک. گلدان را خالی کردم و گذاشتمش کنار پنجره. بعد که کودک ِتازه گلدان ِمادر داشت توی شیشه خالی ترشی که حالا پر از آب بود جان میگرفت، برداشتمش و با گلدان خالی قرمزم رفتیم به آن سوی میدان.
مردی جوان، معمولی تر از تمام مردهای معمولی دنیا، ایستاده بود لابلای گل هایی که من اسم هیچکدامشان را نمیدانستم. یادم نمانده که لباسش چه رنگی بود یا موهایش را به کدام سمت شانه کرده بود یا وقتی سلامش کردم گفت سلام یا فقط لبخند زد. من از آن مرد هیچ چیزی خاطرم نمانده ولی نمیدانم چرا هربار که گلدانم را آب میدهم یاد آن مرد می افتم که چقدر باشکوه میان گل هایی ایستاده بود که من حتی اسمشان هم نمیدانستم...
- ۹۴/۰۷/۲۵