داشتند والس پروانه ها را نقاشی میکردند
گفتم تصور کنید قرار است دلنشین ترین صدای عالم را بشنوید. پس جوری بنشینید که مناسب این حال باشد. بعضی هایشان دست هایشان را زدند زیر چانه شان. بعضی ها شق و رق تکیه دادند به پشتی صندلی. چندتایی هم چشم هایشان را بستند و سرشان را گذاشتند روی میز. برایشان والس پروانه ها را پخش کردم. شنیدند؛ تمام چهار دقیقه و سیزده ثانیه اش را شنیدند. تمام که شد گفتم حالا یک نفس عمیق بکشید. مداد سیاه را بردارید و بدون هیچ حرف اضافه ای، بدون اینکه داد و بیداد راه بیندازید یا غرغر الکی تحویلم دهید هرچیزی را که شنیدید روی کاغذ نقاشی کنید یا بنویسید.
دست به کار میشوند و من بعد از مدت ها لحظه ای را تجربه میکنم که دوست دارم حالا حالا ها تمام نشود. شبیه آنها میشوم. گوشه دفترچه ام مینویسم آسمان آبی بود. دست در دست هم، دوتایی روی چمن های نمدار راه میرفتند. پروانه ای روی شانه اش نشست. دلش لرزید. شروع کرد به دویدن. کمی دورتر، انگار که پرگاری قدیمی باشد. روی یکی ازپاهایش ایستاد و به محوریت همان چرخید. نمیشد اسمش را گذاشت چرخیدن. بیشتر شبیه رقصی بود که برای اتفاقی خاص طراحی شده باشد...
- ۹۴/۰۸/۱۲