زنان علیه زنان
رفته بودیم کویر. شب بود. همگی دور تا دور حلقه زده بودیم تا "بالن آرزو" را بسپاریم به آسمان کویر. همگی دختر بودیم؛ دخترهای تحصیلکرده دانشگاه رفته. وسط حلقه یکی از مردهای مسئول ایستاده بود و تلاش میکرد تا بالن را راه بیندازد. وقتی تقریبا کارش تمام شد از ما خواست تا آرزو کنیم. ما آرزو کردیم و او بالن را فرستاد هوا. بالن کمی بالا رفت و بعد افتاد زمین. مرد بی هیچ حرفی شروع کرد به تلاش مجدد. ناگهان یکی از دخترها گفت "بچه ها آرزوی سنگین نکنین. لااقل همین یه دفعه آرزوی شوهر رو بیخیال شین". و همه دخترها زدند زیر خنده. یکی دیگر از آن وسط گفت " خوبه که هممون میدونیم آرزومون چیه. همه آرزوی شوهر داریم". و بعد دوباره همه زدند زیر خنده
این مردها و پسرهایی که خیال میکنند آسمان دهان باز کرده و اینها افتادند پایین و بعد یک مشت دختر معطل توجه اینها، روز و شب تلاش میکنند و خود را به زمین و زمان میزنند؛ اینها شاید خیلی هم مقصر نیستند وقتی ما دخترها خودمان با خودمان اینجور برخورد میکنیم و آخ که چقدر درد دارد وقتی میبینی این ماجرا تحصیلکرده و بی سواد، دانشگاه رفته و نرفته هم نمیشناسد
+ به یاد "زنان علیه زنان" که تهمینه مینویسد
- ۹۴/۰۹/۲۷