در چند ثانیه
برای ساعت ده بلیت رزرو کرده بودم که امروز بروم سینما. دیشب لباس هایم را اتو زدم و گذاشتم لبه تخت. بعد اسم سه تا از کتاب هایی را که دوست داشتم بخرم نوشتم روی کاغذ که بعد از سینما بروم کتابفروشی. حتی به مامان گفتم ممکن است ناهار نیایم خانه. برای خودم برنامه ریختم که ناهار را بروم یک جایی که لجن درمال نباشد. گفتم حالا که حالم خوب است، حال که پول دارم، حالا که وقتم آزاد است بروم جشن بگیرم. تا دیشب همه چیز خوب بود. من حتی خواب دیده بودم که رفتم توی یک کافه نشستم و دارم کیک شکلاتی میخورم و موسیقی خوب میشنوم و لبخند آدم ها را تماشا میکنم. تا صبح همه چیز خوب بود. من حتی صبح زود بیدار شدم و حمام کردم. موهایم را شانه زدم. صبحانه ام را خوردم. بعد از ماه ها ناخن هایم را لاک زدم و به مژه هایم ریمل کشیدم. مامان از آشپزخانه صدا زده بود که موهایت را بباف. وقتی موهایت را میبافی شال روی سرت قشنگتر مینشیند. من موهایم را بافتم. حتی به این فکر کردم که چند روز دیگر دوباره چتری هایم را کوتاه کنم.
همه چیز خوب بود. داشتم آماده میشدم که کم کم بروم و جشن کوچکم را شروع کنم که ناگهان رنگ ِ همه چیز رفت. حوصله ام ته کشید. انرژی ام تمام شد. دلم گرفت. خواستم گریه کنم. اشکم نیامد. موهایم را باز کردم. صورتم را شستم. دراز کشیدم روی تخت و به این فکر کردم که با کی حرف بزنم؟ با کی حرف بزنم؟ به سرم زد همینطور برحسب تصادف اعداد را بچینم کنار هم و به آدم های غریبه زنگ بزنم. صدای هرکدامشان که کمی گرم بود برایش حرف بزنم. بگویم که من تا همین چند دقیقه پیش حالم خوب بود. هیچ اتفاق بدی نیفتاد ولی دیگر حالم خوب نبود. تنها به فاصله چند ثانیه. باور میکنی؟ و بعد او احتمالا باور نکند و گوشی را رویم قطع کند یا حتی فحش را بکشد به جانم. یکی از بزرگترین ترس هایم در زندگی همین است؛ که کسی فحش را بکشد به جانم. برای همین آمدم و اینها را نوشتم اینجا
- ۹۴/۱۰/۲۹
با اجازه تون متن هاتون با لینک وبلاگ برای دوستام می فرستم.
وبلاگی با واژه هایی خوندی دارید