گاهی
دنیا که صبر کردن بلد نیست. دنیا کودک زبان نفهمیست که میدود و میدود و میدود و تو انگار که مادر باشی. فریاد میزنی که صبر کن. آهسته تر...جا ماندم و او بی اعتنا، به راهش ادامه میدهد. دنیا صبر کردن بلد نیست. دنیا میدود و بازی های خودش را دارد و ما یک مشت آدمیم که گرفتارش شدیم. گاهی سرگرممان میکند. گاهی دوستمان دارد. گاهی آدم هایی را که مال ما نیستند به اشتباه می نشاند سر راهمان. گاهی هم درست دست همانی را که باید میگذارد کف دستمان. بعد ما میخندیم و میچرخیم و میرقصیم و میزنیم زیر آواز که از این خوبتر هم مگر میشود، و آنوقت است که بازی تازه اش را شروع میکند و در این بازی تازه تو تنها میمانی و فریاد میزنی که صبر کن...من آدمم را گم کردم. من آدمم را از دست دادم. نمیدانم باید چه کنم. از اینجا به بعدش را بلد نیستم. صبر کن... و دنیا صبر کردن بلد نیست. مثل آهوی رمیده ای میدود. مثل کودک گریزان از خشم پدر میدود. مثل موج در پی دریا میدود. آنقدر میدود که تو را از رسیدن خسته میکند. بعد تو راه و رسم تنهایی را یاد میگیری و کم کم خطوط چهره آدمت را فراموش میکنی و گاهی معطل میمانی میان اینکه خدایا...چشم هایش قهوه ای بود یا مشکی؟
آخ از این گاهی های گهی!
+به بهانه انتشار اپیزود تازه رادیو روغن حبه انگور؛ کاش اینجا بودی...
- ۹۴/۱۱/۳۰