ماضی بعید
من این سکانس را چند ده بار دیدم. بعد از یک جایی به بعد حس کردم که دیدنش کافی نیست. شروع کردم به فقط شنیدنش. بدون تصویر فقط میشنیدمش. بعد هربار که شهرزاد میگه بیا برگردیم به نقطه صفر، با خودم میگم مگه میشه برگشت به نقطه صفر؟ مگه میشه از روی این دره بزرگ پرید؟ مگه میشه یه سوزن برداشت و امروز رو وصل کرد به گذشته های دور ِ خوب؟
همه ما هزارتا نقطه صفر داریم؛ شاید هم بیشتر. یک میلیون نقطه صفر؛ از این هم بیشتر حتی. زندگی ما پر شده از نقطه های صفر. مثلا نقطه صفر زندگی. یه روز مادر و پدرت تصمیم میگیرن تو بیای و بعد تو از یه جایی پرت میشی توی این دنیا و نقطه صفر زندگیت رو پشت سر میذاری. یا مثلا نقطه صفر از ناظم مدرسه متنفر شدن. یک روز تصمیم میگیری آنقدر از ناظم اتو کشیده مدرسه ات متنفر باشی که اگر فرصتش پیش آمد انگشت بیندازی توی گلویت و هرچه توی دلت هست روی صورتش بالا بیاوری. یا حتی پیش پا افتاده تر. نقطه صفر غذا خوردن، نقطه صفر مسواک زدن، نقطه صفر پیاز را توی روغن سرخ کردن. بعد کم کم بزرگ میشی و میرسی به نقطه صفر دوست داشتن. یک روز تصمیم میگیری که کسی را دوست داشته باشی. چشم هایت را میبندی، مشت هایت را گره میکنی و حرکت میکنی از نقطه صفر دوست داشتن به سمت او. حالا فرض کن که دنیا سازش کوک نبود و تو زخم خوردی و خسته شدی و پیر. نمیشود یک روز دست دراز کرد رو به یار و گفت که بیا برگردیم به نقطه صفر. ما نقطه صفر را هزار سال پیش رد کردیم. حالا خسته ایم و پیر و زخمی...
شهرزاد، حسن فتحی، قسمت بیست و هفتم
- ۹۵/۰۲/۱۹