سفید؛ مثل برف یکدست روی کوه
شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۶ ق.ظ
این روزها بیشتر از هرچیز دیگری نگران حافظه ام هستم. انگار قرار است به زودی از دست بدهمش که خب...شرح ادبی و سانتی مانتال همان بلایی است که از آن میترسم؛ آلزایمر که بی شک میتواند بعیدترین نگرانی یک بیست و سه ساله باشد. یعنی اگر استانداردی برای فهرست بندی نگرانی ها با فیلتر سن شخص وجود داشت، آلزایمر آخرین گزینه در پوشه بیست و سه ساله ها بود.
کلمه ها را گم میکنم؛ حتی ساده ترین آنها را. دیروز داشتم به مامان میگفتم که میدانستی قطاب را در روغن سرخ میکنند و شاید بیست ثانیه در ذهنم دنبال کلمه روغن میگشتم و پیدایش نمیکردم. عینکم روی چشمم است و دور تا دور اتاق دنبالش میگردم. به من می سپارند که یک ساعت بعد زیر گاز را خاموش کنم یا از خواب بیدارشان کنم و من فراموش میکنم و ته دیگ برنج میسوزد یا آنها مجبور میشوند بند کفش هایشان را در راه پله و دکمه های پیراهنشان را در راه ببندند. اسم آدم ها را، شخصیت فیلم ها را و قصه کتاب ها را فراموش میکنم. حتی امروز عدد اتمی نیتروژن هم فراموش کرده بودم. خدا گوگل را از ما نگیرد که نیمی از نادانی ها و فراموشی هایمان را رفع کرده، بی آنکه به رویمان بزند که خاک تو سرت! این هم شد سوال؟
بگذریم...یک دوستی داشتم که آرزو داشت آلزایمر بگیرد و همه چیز را فراموش کند. من از فراموشی مطلق میترسم ولی. برای همین سودوکو حل میکنم. همین الان یکی از آن ساده هایش را در مدت سی و هشت دقیقه و چهل ثانیه حل کردم. بعد بلافاصله آمدم اینجا تا موفقیتم را ثبت کنم که اگر روزی آلزایمر گرفتم متنی باشد که یادم بیاورد روزی بیست و سه ساله بودم و از آلزایمر میترسیدم.
- ۹۵/۰۳/۱۵