جوان بودیم و جویای هم
یادم نیست چندمین روز شهریور بود. نود و دو بود یا نود و سه. شنبه بود یا پنجشنبه. ساعت پنج و سی و دو دقیقه عصر بود ولی. تو قرمز پوشیده بودی و من هنوز پشتیبان کانون بودم. که هنوز اول راه بودیم. هنوز چیزی ننوشته بودیم. تازه کمرمان را پشت نیمکت صاف کرده بودیم و مدادمان را تراشیده بودیم و منتظر بودیم تا شروع شود. اوایل همه چیز خوب بود. بعد خوبتر هم شد. حوصله نوشتن داشتیم. نقطه ها را با مداد گُلی میگذاشتیم و گوشه دفترمان قلب و ستاره میکشیدیم. نوشتن حالمان را خوب میکرد. اشتیاق داشتیم به کلمات را درست و زیبا نوشتن. به آنجا که باید نقطه گذاشتن و آنجا که نباید، جمله را رها کردن. آن اوایل، آن اوایل که همه چیز خوب بود و بعد خوبتر هم شد، ما قواعد را میدانستیم و رعایت میکردیم. روزها گذشت و ما باز هم نوشتن میخواستیم. نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم تا دیگر دستمان خسته شد و حوصله مان ته کشید. مداد گلی را پرت کردیم آنطرف و همه چیز را همانطور سیاه و کج و کوله ادامه دادیم. دقیقه ای ده بار ساعت را نگاه کردیم. کی تمام میشود پس؟ خسته شدیم بس که نوشتیم و کسی نیامد دفترها را جمع کند و یک صدآفرین بگذارد کف دستمان که دمت گرم این همه صبر کردی و نوشتی.
وقتی مطمئن شدیم که قرار نیست تمام شود رها کردیم و رفتیم. چندمین روز خرداد بود؟ یادم نیست...آخر شب بود ولی. یادم می آید که خسته بودم. جوری که انگار هزار سال است دارم مینویسم و کسی حتی تف هم کف دستم نینداخته که دمت گرم این همه صبر کردی و نوشتی و نوشتی و نوشتی...
- ۹۵/۰۴/۱۳
هیچ مخلوق ندانم که در او حیران نیست!!!!