غبار پیراهنت
مثلا جنگ باشد و تو همسرم باشی. یک روز که من موهایم را قلمبه کردم بالای سرم و پیراهن آستین کوتاه چیت صورتی ام را پوشیدم بیایی و بنشینی روبرویم و زل بزنی به چشم هایم که باید بروم جبهه! همینقدر کوتاه، همینقدر صریح. من نه گریه کنم، نه جیغ و داد راه بیندازم، نه چنگ بیندازم لای موهایم و صورتم را خراش دهم، نه بق کنم یک گوشه و زانوی غم بغل بگیرم و نه خیره بشوم به یک نقطه و آرام آرام اشک بریزم. بجایش بروم عکس سه در چهاری را که هفته قبلش از عکاسی محل برای دفترچه بیمه ام گرفته بودیم، بیاورم و بگذارم کف دستت و از تو قول بگیرم که هروقت دلت تنگ شد انگشت اشاره دست راستت را اول بگذاری روی لب هایت و بعد یواش فشار دهی روی گونه دختر سه در چهاری توی عکس. بعد هم هفت تا آیه الکرسی و هفت تا قل هو الله و هفت تا حمد بخوانم و تو تمام مدت خیره بمانی روی لب هایم که تند و تند باز و بسته میشوند و با هر بسم الله جدید لبخندت پررنگ تر شود و ولاالضالین آخر را که شنیدی، چشم هایت را ببندی تا تمام قل هوالله احدها و اهدنا الصراط المستقیم ها و لا اکراه فی الدین هایی را که فوت کردم توی صورتت، یک جا بفرستی به ریه هایت...
+ از نوشته های قدیمی که دوستش دارم؛ زیاد هم دوستش دارم
- ۹۵/۰۴/۲۰