نیمه شب بود
بیا تو رو، دوست داشتنت رو درواقع، شبیه به یه مایع فرض کنیم. یه مایع گرم و نیمه ویسکوز؛ مثل عسل همدما با محیط. جسم من هم یه جامد تو خالی فرض کنیم با یه دریچه کوچیک بالای سرم. حالا یک نفر میاد و اون دریچه کوچیک رو باز میکنه و مایع دوست داشتنت رو آروم میریزه توی جسم من. دوست داشتنت ذره ذره میشینه توی جونم. مدتی میگذره. بعد یهو میفهمیم که چه جالب...انگار من از دوست داشتنت اشباع شدم. دوست داشتنت به همه جانم نفوذ کرده. کف دستام. توی مویرگهام. لابلای موهام. حتی سر انگشتام. حالا من لبریزم از دوست داشتنت. به این فکر میکنیم که یعنی میشه بیشتر از این هم دوستت داشته باشم؟ بیا امتحان کنیم. تو لبخند بزن مثلا. آها...یه چیزی توی من جابجا شد انگار. شبیه موج. یه موج کوچیک و آروم. بشین روی صندلی و حرف بزن. شعری بخون. ماجرایی رو تعریف کن. چیزی بگو. میبینی...یه چیزی انگار توی دلم لرزید. حالا دور شو. جوری دور شو که نبینمت. صدات رو نشنوم. حضورت رو حس نکنم. حالا دلم شروع کرده به شور زدن. به بیقراری کردن. به بهانه گرفتن. به حس کردنت توی کوچکترین و بیربطترین چیزها.
خب بسه دیگه...حالا برگرد
- ۹۵/۰۶/۲۳