من
من زن دامن های بلندم. زن لباس های گلدار و گیس های بافته. زن لاک های قرمز و بنفش و آبی. زن کیک هویج و کتلت و قرمه سبزی. زن سبزی خریدن و سبزی پاک کردن و سبزی شستن و سبزی خرد کردن. زن روبروی آینه ایستادن و فقط لب ها را سرخ یا صورتی کردن. زن روبروی آینه رقصیدن. زن سلام و احوالپرسی کردن با تمام آدم های ساختمان دوازده واحدی؛ حتی سلام و احوالپرسی کردن با تمام مهمان های آدم های ساختمان دوازده واحدی. زن لبخندهای همیشگی. گریه های ساده و قهقهه های کشدار. زن کتاب ها را در کتابخانه هزار و یک بار دستمال کشیدن. زن کشوهای بهم ریخته و کمدهای شلوغ. زن گوگوش و هایده و لیلا شنیدن. زن رویا بافتن؛ زن رویاهای شیرین بافتن. زن عاشق گلدان های رنگی و کاسه بشقاب های رنگی و نمکدان های فسقلی رنگی. زن کفش های تخت و مانتوهای نسبتا بلند. زن بچه خواستن؛ بچه را زیاد خواستن. من زن خانه ام. زنی که خانه را از بیرون خانه بیشتر دوست دارد.
من زن مهندسی خواندن نبودم. زن چهار سال با عدد و رقم سر و کله زدن نبودم. زن روپوش سفید آزمایشگاه پوشیدن و بورت و ارلن مایر و بشر را از یکدیگر تشخیص دادن نبودم. من داستان میخواندم. داستان مینوشتم. کلاس های تخصصی ام را نمیرفتم و به جایش در صندلی های سینما فرو میرفتم و در مسیر برگشت روی دیوارهای آجری دست میکشیدم و لبخند میزدم. من انگار از سیاره ای دیگر بودم؛ با نام سرخپوستی وصله ناجور ِ مهندسی.
حالا که تمام شده، حالا که دیگر دانشجو نیستم و مهندس هم نیستم، احساس سرزندگی بیشتری دارم. هنوز خالی از حس بطالت نیستم ولی انگار چیزی در من جوانه زده و رشد کرده. انگار آن زن ِدر کنج نشسته موهای خوشبویش را بافته و روبان قرمز زده و حالا دارد در نور پهن شده روی قالی ابروهایش را مرتب میکند.
- ۹۵/۰۹/۱۶