سخت ِ قشنگ
حوالی ظهر بود. زن جوانی با کودک سه-چهار سالهاش سوار اتوبوس شد. زن آشفته بود. روسریاش باز شده بود. چادر روی سرش سنگینی میکرد. کیف بزرگی روی دوش داشت. با یک دست کودکش را گرفته بود و در دست دیگر بستنی نیمه آب شدهای داشت. کودکش ولی آرام بود. پوست سبزه قشنگی داشت و بادی که از پنجره اتوبوس میوزید موهای مشکیاش را توی هوا چرخ میداد. گاهی روی پنجه پاهایش میایستاد. سرش را به سمت دستان مادرش بلند میکرد و گاز کوچکی از آن بستنی آب شده میزد. بعد چند ثانیهای منتظر میماند. بدون اینکه نگاهش را به کسی بیاندازد، بستنیاش را مزه مزه میکرد و چند ثانیه بعد فارغ از اینکه مادرش چقدر در عذاب است، گاز دیگری به بستنی میزد. در موقعیتی که مادر داشت بستنی خوردن کودک بدون شک قوز بالای قوز بود. همین شد که بعد از هر گاز کوچک کودک، مادر گاز بزرگتری میزد تا زودتر از شر آن خلاص شود. بستنی که تمام شد زن به وضوح کمی آرام گرفت. کودکش را به زن دیگری سپرد. از کیفش دستمالی درآورد. بستنیهای آب شده را از دستانش و گوشه چادرش پاک کرد. روسریاش را بست. چادرش را روی سرش انداخت. نفس عمیقی کشید و کنار من نشست. نگاهش کردم. شاید از من دو سه سالی بزرگتر بود و چشمهایی داشت شبیه به چشمهای کودکش. گفتم بچهداری هم کار سختیه ها. خندید. نگاهش را به کودک آرام و زیبایش انداخت که در صندلی کناری نشسته بود و بیخیال بیرون را تماشا میکرد. گفت سخته ولی قشنگه. راست میگفت. سخت بود ولی بدجوری قشنگ بود.
- ۹۶/۰۴/۲۵