روزمرگی
با وجودی که شغل تازهام را تماما دوست دارم و از آن راضیام، اما قالب اداریای که در آن فرو رفتم چندان راضیام نمیکند. حالا من ماههاست که صبحها راس ساعت مشخصی حتی بدون کوک کردن ساعت بیدار میشوم و شبها خیلی قبلتر از اینکه به نیمه برسند، به خواب میروم. حق بیمه دارم. ظرف غذا و سیستم و خط تلفن داخلی دارم. درآمدم از تصوراتم فراتر رفته و خیلی فراتر رفته. ساعت ورود و خروج ثبت میکنم. تمام شهرداریهای چند استان حتی صدایم را از پشت تلفن میشناسند و گاهی تماس میگیرند و میگویند لطفا فکس را استارت کنید. میخواهیم نامههایی را برای خانم هاشمی بفرستیم. تمام اینها برای منی که در تمام این سالها درآمدم از کار غیراداری بوده تازگی دارند. اما دلم برای روزهای قبل از این تنگ شده. برای دختری که بودم و حالا دیگر نیستم.
من ماههاست سینما نرفتم. پیادهرویهای بیهدف نداشتم. یک دل سیر دوستانم را ندیدم. دلم برای کتابهایم تنگ شده و فیلمهایم و سریالهایم. ماههاست تا دیروقت بیدار نبودم و تا دیروقت نخوابیدهام. مدتهاست که از سر صبر آشپزی نکردهام. چندین سال قبل، خیلی قبلتر از زمانی که عشق را تجربه کنم، مردی به زندگیم آمد که تمام شرایط همسر خوب بودن را داشت. میشد با او ازدواج کنم و خوشبخت باشم. خیلیها گفتند با او ازدواج کن؛ حتی عقلم و کمی دلم. اما گفتم نه. گفتم نه چون تاب برنامهریزیهایش را نداشتم. در چهارچوب بودنش خستهام میکرد. برای من زیادی روتین بود. حالا خودم برای خودم زیادی روتین شدم...
- ۹۶/۰۷/۰۴