ساعت های تفریح با بقیه معلم ها در دفتر مدرسه می نشینیم و لابلای چای و کیک خوردن ها از بچه ها حرف میزنیم. امروز معلم زبان میگفت که نازنین اعصابش را بهم ریخته. درس نمیخواند. حرف های عجیب و غریب میزند. انگار پرت است از ماجرا! بقیه معلم ها هم تایید کردند که نازنین در کلاس های آنها هم عملکرد خوبی ندارد. نازنین را میشناسم. یکی از کلاس هفتمی های من است.
در کلاس های من بچه ها همگی باید حرف بزنند. بارها بهشان گفتم که از حرف زدن نترسید. از گفتن ایده هایتان نترسید. از اینکه بقیه به شما بخندند نترسید. اوایل تعداد مشخص و انگشت شماری در بحث ها شرکت میکردند و بقیه حواسشان بود و نبود. از یک جایی به بعد تمامشان همراه شدند. حالا همان هایی که معمولا در بقیه کلاس ها دیده نمیشوند، اینجا حضور خوبی دارند. نازنین یکی از آنهاست. آن اوایل تا ازش نمیخواستم حرفی نمیزد و هربار که بلند میشد و شروع میکرد به حرف زدن معمولا بجز آنهایی که اطرافش نشسته بودند، بقیه توجهی نداشتند. باید میزدم روی میز و توجه بچه ها را میگرفتم که "بچه ها...نازنین داره حرف میزنه". حالا ولی به راحتی هربار که لازم باشد شروع میکند به حرف زدن و بقیه یاد گرفتند که باید حرف های همدیگر را بشنوند. نازنین همانیست که شعر میگوید. جالب ترین ایده ها و حرف ها را دارد. نقاشی هایش با آبرنگ پر از رنگ های شاد و زنده هستند. از داستان های ترسناک لذت میبرد و یکبار لابلای حرف هایش گفته بود آدم ها برایش رنگ دارند؛ مثلا حاتمی، دوست بغل دستی اش، نارنجی ست.
نکته جالب اینجاست که این اولین باری نیست که بچه های متوسط و ضعیف از نظر سایر معلم ها مثل فیزیک و ریاضی و عربی و زبان، نقطه پررنگ کلاس های من هستند. حالا به این فکر میکنم که گاهی سیستم آموزشی میتواند چقدر مخرب باشد و خیلی رسمی گند بزند به استعدادهای پنهانی که ممکن است هیچوقت فرصت بروز پیدا نکنند.