گاهی اونقدر دلت برای خونه تنگ میشه که دوست داری بمیری و هیچ کاری جز تحمل کردن ازت برنمیاد؛ پس تحمل میکنی. بعد یک روز خورشید طلوع میکنه و تو شاید اون لحظه متوجه نشی؛ شاید برات مبهم باشه. بالاخره یه روزی به خودت میای و میبینی که داری به چیزی یا کسی فکر میکنی که هیچ ارتباطی با گذشته ت نداره. کسی که فقط متعلق به خودته و اونوقته که متوجه میشی زندگی تو همینجاست...
هیچوقت به مهاجرت در ابعاد بزرگ فکر نکردم. به اینکه فرضا روزی کشور را برای همیشه ترک کنم. از فکرش هم دلم آشوب میشود که بخواهم از یک جایی به بعد هر صبح چشمم را به دنیایی باز کنم که آدم هایش به زبان من حرف نمیزنند، شوخی هایم را نمی فهمند، نوستالژی های کودکی ام برایشان غریبه است و چهره ای متفاوت از من دارند. با همه اینها میل عجیبی دارم به شناخت زندگی مهاجران. فیلم ها و کتاب هایی با موضوع مهاجرت همیشه برایم جذاب بودند. شاید برای همین است که تا این اندازه نوشته های "جومپا لاهیری" را دوست دارم؛ این زن خود مهاجرت است اصلا!
این همه حرف زدم که بگویم این فیلم را ببینید. حتی اگر داستان فیلم هم برایتان جالب نباشد که هست باز هم نمیتوانید از بازی فوق العاده این دختر، سیرشا رونان، لذت نبرید.
Brooklyn-John Crowly