وهم
I know you think she was the one, but I don't. I think you're just remembering the good stuff. Just because she likes the same bizzaro crap you do, doesn't mean she's your soul mate.
- ۲ نظر
- ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۲:۲۲
I know you think she was the one, but I don't. I think you're just remembering the good stuff. Just because she likes the same bizzaro crap you do, doesn't mean she's your soul mate.
پیرمرد بداخلاق ِ غرغروی تنهایی که با هیچکس نمیجوشد و همسرش را چند وقتیست از دست داده. منضبط است. صبح به صبح برنامهای روتین را بدون اندکی تغییر دنبال میکند. کوچکترین اشتباهی را برنمیتابد و زبان تندی دارد. با این همه از میان کارهایش میشود فهمید که چقدر شگفتانگیز همسرش را دوست داشته. یکی از رسمهای روزانهاش این است که یک دسته گل صورتی بخرد و برود سر خاک همسرش. گلها را بگذارد در گلدانی پلاستیکی و با همسرش حرف بزند یا اینطور کنارش دراز بکشد. به همسرش میگوید که از وقتی رفته دیگر هیچ چیز سر جایش نیست. همه چیز دارد از هم میپاشد. گلفروشی گلها را گران کرده و وقتی علت گرانی را از مدیر جویا میشوی میگویند که وقت ناهار است و مدیر دارد ناهار میخورد. به زودی کشوری خواهیم داشت که همه آدمها همیشه در وقت ناهار خواهند بود. چه خوب که رفتی سوفیا! چه خوب که حالا عضوی از این کشور نیستی. اینها را میگوید و حسن ختام همیشگی دیدارش این است...دلم برات تنگ شده
اُوِه را که میبینم بیشتر از هر زمان دیگری دلم میخواهد کنار تو پیر شوم :)
+ نمایی از فیلم "مردی به نام اوه" که رقیب فروشنده در اسکار است.
همیشه فکر میکنی جور دیگه ای اتفاق می افته. توی ذهنت بهش فکر میکنی. براش رویا میسازی. بهش بال و پر میدی. باهاش زندگی میکنی. اما همیشه اونجوری نمیشه که فکر میکنیم.
مثلا ممکنه وقتی سرت رو فرو کردی توی یه بوقلمون گنده و شبیه احمق ها بنظر میرسی، برای اولین بار بهت بگه که دوستت دارم...
Friends-Season05,Episode08
که دنیای بیتو مثل کویر است؛ خشک و بیآب. بیدرخت و بیسایه. تو و دوست داشتنت مثل درختی پر برگ، سایه میاندازید به سرم. روحم را خنک میکنید. خستگی هایم را میبرید. لبخند مینشانید روی لبانم.
تو و دوست داشتنت خوبید. سایه جفتتان تا ابد بر سرم...
نمایی از فیلم زندگی دوگانه ورونیکا، ساخته کریستوف کشلوفسکی
در آستانه چهل و پنجمین سالگرد ازدواجش می فهمد که همسرش در گذشته، قبل از اینکه با او آشنا شود، زنی را دوست داشته و زیاد هم دوست داشته. حالا خبر رسیده که آن زن مُرده. مرد آشفته است. شب ها در تخت کنار همسرش دراز میکشد و از "او" میگوید. که موهایش مشکی بود و صدای زیبایی داشت و انگشتری از جنس چوب درخت بلوط به دست میکرد.
نگاه زن را میبینید؟ در نگاهش انگار هیچ چیز نیست. چمدانی پیدا کرده از گذشته همسرش. پر از نامه ها و دست نوشته ها و گل های خشک شده و عکس های قدیمی و حالا زل زده به تصویر زنی مرده که در گذشته دور، در گذشته خیلی دور، معشوقه همسرش بوده. به این فکر میکنم که ما زن ها چقدر میتوانیم شکننده باشیم. که حتی بعد از چهل و پنج سال زندگی، تصویر عشقی مرده از روزهای دور ِ دور ِ دور هم میتواند اینطور برآشفته مان کند.
45 Years-Andrew Haigh
من این سکانس را چند ده بار دیدم. بعد از یک جایی به بعد حس کردم که دیدنش کافی نیست. شروع کردم به فقط شنیدنش. بدون تصویر فقط میشنیدمش. بعد هربار که شهرزاد میگه بیا برگردیم به نقطه صفر، با خودم میگم مگه میشه برگشت به نقطه صفر؟ مگه میشه از روی این دره بزرگ پرید؟ مگه میشه یه سوزن برداشت و امروز رو وصل کرد به گذشته های دور ِ خوب؟
همه ما هزارتا نقطه صفر داریم؛ شاید هم بیشتر. یک میلیون نقطه صفر؛ از این هم بیشتر حتی. زندگی ما پر شده از نقطه های صفر. مثلا نقطه صفر زندگی. یه روز مادر و پدرت تصمیم میگیرن تو بیای و بعد تو از یه جایی پرت میشی توی این دنیا و نقطه صفر زندگیت رو پشت سر میذاری. یا مثلا نقطه صفر از ناظم مدرسه متنفر شدن. یک روز تصمیم میگیری آنقدر از ناظم اتو کشیده مدرسه ات متنفر باشی که اگر فرصتش پیش آمد انگشت بیندازی توی گلویت و هرچه توی دلت هست روی صورتش بالا بیاوری. یا حتی پیش پا افتاده تر. نقطه صفر غذا خوردن، نقطه صفر مسواک زدن، نقطه صفر پیاز را توی روغن سرخ کردن. بعد کم کم بزرگ میشی و میرسی به نقطه صفر دوست داشتن. یک روز تصمیم میگیری که کسی را دوست داشته باشی. چشم هایت را میبندی، مشت هایت را گره میکنی و حرکت میکنی از نقطه صفر دوست داشتن به سمت او. حالا فرض کن که دنیا سازش کوک نبود و تو زخم خوردی و خسته شدی و پیر. نمیشود یک روز دست دراز کرد رو به یار و گفت که بیا برگردیم به نقطه صفر. ما نقطه صفر را هزار سال پیش رد کردیم. حالا خسته ایم و پیر و زخمی...
شهرزاد، حسن فتحی، قسمت بیست و هفتم